داستان های شاهنامه فردوسی Hitskin_logo Hitskin.com

هذه مُجرَّد مُعاينة لتصميم تم اختياره من موقع Hitskin.com
تنصيب التصميم في منتداكالرجوع الى صفحة بيانات التصميم

جوان ايراني
هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.

جوان ايراني


 
الرئيسيةPortalأحدث الصورجستجوثبت نامورود
تيم مديريت سايت لحظات دلنشين توام با شادكامي را برايتان آرزومند است
به چشمانت بیاموز که هر کس لیاقت دیدن ندارد...
اگر مشکلات را رها کنی هرگز راه حلی برای آنها نخواهی یافت
کاش میشد سکوت را جایگزین دروغ کرد
خوشبخت ترين فرد كسي است كه بيش از همه سعي كند ديگران را خوشبخت سازد.. اشو زرتشت
کاش در کتاب قطور زندگی سطری باشیم ماندنی نه حاشیه ای از یاد رفتنی
خدایا من در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری من چون تو خدایی دارم وتوچون خود نداری
بدبختي تنها در باغچه اي که خودت کاشته اي مي رويد
هوس بازان کسی را که زیبا می بینند دوست دارند اما عاشقان کسی را که دوست دارند زیبا می بینند
اي دوست به راه دوست جان بايد داد در راه محبت امتحان بايد داد تنها نبود شرط محبت گفتن يك مرتبه هم عمل نشان بايدداد
من نه عاشق هستم نه محتاج نگاهي كه بلغزد بر من من خودم هستم و يك حس غريب كه به صد عشقو هوس مي ارزد
خداوند بی نهایت است...اما به قدر نیاز تو فرود می آید،به قدر آرزوی تو گسترده می شود و به قدر ایمان تو کارگشاست(ملاصدرا)
زندگی دو چهره بیشتر ندارد یا بر بازیت میگیرد یا بر بازیش میگیری انتخاب با توست
در این زمانه که شرط حیات نیرنگ است دلم برای دوستان بی ریا تنگ است
برای خندیدن منتظر خوش بختی نباش شاید خوش بختی منتظر خندیدن توست

 

 داستان های شاهنامه فردوسی

اذهب الى الأسفل 
نويسندهپيام
armani
.
.
armani


تعداد پستها : 22

امتياز كاربر : 53

تاريخ عضويت : 2009-11-06


ساير موارد
نوع گوشي همراه:
حالت من:
جوايز اخذ شده:

داستان های شاهنامه فردوسی Empty
پستعنوان: داستان های شاهنامه فردوسی   داستان های شاهنامه فردوسی I_icon_minitime2009-11-09, 22:36

داستان سرودن شاهنامه از زبان فردوسی.

نامه شاهان

فردوسي در آغاز شاهنامه چنين مي گويد که از زمان هاي باستان در ايران کتابي بود پر از
داستان هاي گوناگون که سرگذشت شاهان و دلاوران ايران را درآن گرد آورده بودند. پس از
آنکه شاهنشاهي ايران بدست تازيان برافتاد اين کتاب هم پراکنده شد. اما پاره هاي آنرا
مؤبدان در گوشه و کنار نگاه مي داشتند، تا آنکه يکي از بزرگان وآزادگان ايران که مردي دلير و
خردمند و بخشنده بود به جستجو افتاد تا تاريخ گذشته ايران را از روزگار نخست بيابد و آنچه را
بر شاهان و خسروان ايران گذشته است در دفتر فراهم آورد. پس موبدان سالخورده را که
ازتاريخ باستاني ايران آگاهي داشتند از هرگوشه و کناري نزد خود خواست و از تاريخ روزگاران
کهن جويا شد: که شاهان ايران از ديرباز چگونه کشورداري کردند و آغاز و انجام هريک چه بود
و بر ايران دراين ساليان دراز چه گذشت.
موبدان تاريخ باستاني ايران را باز گفتند و آن بزرگ مرد از سخنان آنان کتابي نامدار فراهم آورد
که بزرگ و کوچک برآن آفرين گفتند. آنهائي که خواندن مي دانستند داستان هاي اين کتاب را
براي مردم مي خواندند و دل آنان را به ياد شکوه گذشته ايران شاد مي کردند. اين کتاب در
ميان مردم گرامي شد.

دقیقی شاعر

آنگاه جواني خوش طبع و گشاده زبان پيدا شد و به اين انديشه افتاد که اين کتاب را به شعر
درآورد. دوستان وي همه از اين انديشه شاد شدند. اما افسوس که اين شاعر گرفتار برخي
تندروي هاي جواني بود و به عاقبت آن دچار شد و در جواني بدست بنده خود کشته شد و
ناتمام ماند. من وقتي از کار اين شاعر نوميد شدم بدلم افتاد که « نامه شاهان » نظم کردن
همّت کنم و نامه شاهان را فراهم بياورم و خود آنرا در قالب شعر بريزم. پس در طلب آن
برآمدم و از هرکسي جويا شدم. از گردش روزگار مي ترسيدم؛ مي ترسيدم عمرم وفا نکند و
کار بديگري بيفتد. از طرفي زر و مال من چندان نبود که بپايد و سال ها عهده دار من و
کوشش من باشد. اين گونه کوشش ها و رنج ها هم خريدار نداشت. سراسر کشور را جنگ و
کشمکش فراگرفته بود و کار بر پژوهندگان و هنرمندان سخت بود و کسي قدر سخن را نمي
دانست و حال آنکه در جهان چه چيزي بهتر از سخن نيکوست؟ مگر نه آنست که پيغمبران مردم
را با سخن به خدا رهبري کردند؟
مدتي در اين انديشه بودم ولي آشکار نمي کردم. زيرا کسي که درين مقصود يار من باشد
نمي يافتم. تا آنکه دوست مهربان و يکرنگي که در يکي از شهرها داشتم مرا دل داد و گفت
قصد تو قصد شايسته ايست. من نامه شاهان را نزد تو مي آورم. تو جواني و خوش طبع و
والاسخن، چه بهتر که به چنين کار گرانمايه اي دست بزني و با شعر کردن نامه شاهان براي
خود خوشنامي و سرفرازي حاصل کني.

دوست جوانمرد

بخت هم مدد کرد و يکي از بزرگان به ياري من برخاست. اين بزرگمرد که نژادش به آزادگان
قديم مي رسيد جواني خردمند و بيدار و روشن روان بود. زباني نرم و پاکيزه داشت و فروتن و
پرآزرم بود. به من گفت: بگو تا هرچه بخواهي فراهم کنم. از هرچه از دست من برآيد کوتاهي
نخواهم کرد. خواهم کوشيد تا نيازي به هيچکس پيدا نکني و يکسره در انديشه سخن خودباشی.
اين نيکمرد نامدار با نيکوئي و بخشش خود مرا از زمين به آسمان رساند. مرا مانند تازه
سيبي که از آسيب باد نگه دارند نگاهداري و حمايت مي کرد. از جوانمردي و بخشندگي دنيا
در ديده اش خوار بود و زر و خاک در چشمش يکسان مي نمود.
افسوس که ناگهان ريشه عمر اين رادمرد کنده شد وچون سروي که تندباد از جا بکند به خاک
افتاد و بدست ستمگران مردم کش ناپديد شد. دريغ از آن برزوبالاي شاهانه اش!
پس از مرگ او روانم لرزان شد و نوميدي در دلم رخنه کرد. تا آنکه يک روز به ياد پندي از اين
اين کتاب شهرياران است. اگر آنرا بنظم آوردي به شهرياري » رادمرد افتادم که مي گفت
از بياد آوردن اين گفتار دلم آرامشي يافت و روانم شاد شد. با خود گفتم که بخت «. بسپار
خفته ام بيدار شد و زمان سخن گفتن آمد و روزگار کهنه نو شد.

رویای فردوسی

يک شب درهمين انديشه به خواب رفتم. در خواب ديدم که شمع رخشنده اي از ميان آب
برآمد و روي گيتي را که چون لاجورد تيره بود چون ياقوت زرد روشن کرد. در و دشت درين نور
مثل ديبا بود. آنگاه تخت پيروزه اي پيدا شد که شهرياري تاج بر سر چون ماه درخشان برآن
نشسته بود. سپاهش تا دو ميل صف بسته بودند و بردست چپش هفتصد ژنده پيل ايستاده و
وزيري پاک نهاد در پيش شاه به خدمت کمر بسته بود. من از ديدن شاه و سپاهيان و ژنده
پيلان خيره شدم و از نامداران درگاه پرسيدم که آنکه چون ماه برتخت نشسته است کيست؟
گفتند (محمود جهاندار است که ايران و توران در فرمان اوست و از کشمير تا درياي چين مردم
ثناگوي اويند. تو نيز که سخن سرائي آفرين گوي او باش.)
بيدار شدم و از جا جستم و زماني دراز درآن شب تيره بيدار بودم. با خود گفتم اين خواب را
بايد پاسخ بگويم. پس بنام فرخنده شهريار، محمود غزنوي، بنظم شاهنامه دست بردم.

نخستین شاهان

کيومرث و سيامک
درآغاز مردم از فرهنگ و تمدن بهره اي نداشتند و پراکنده مي زيستند. نخستين کسي که بر
مردم سرور شد و آئين پادشاهي آورد کيومرث بود. نخستين روز بهار که آغاز جوان شدن گيتي
بود برتخت نشست. درآن روزگار زندگي ساده و بي پيرايه بود. مردم جامه را نمي شناختند و
خورش هاي گوناگون را نمي دانستند. کيومرث درکوه خانه داشت و خود و کسانش پوست
پلنگ برتن مي کردند. اما کيومرث فرّ ايزدي و نيروي بسيار داشت و مردمان و جانوران همه
فرمانبردار او بودند و او راهنما و آموزنده مردم بود.
مايه شادي و خوشدلي کيومرث فرزندي بود خوبروي و هنرمند و نامجو بنام سيامک. کيومرث
به مهر اين فرزند سخت پاي بند بود و بيم جدائيش او را نگران مي کرد. روزگاري گذشت و
سيامک باليد و بزرگ شد و شهرياري کيومرث به وي نيرو گرفت.

ستيز اهريمن
همه دوستدار سيامک بودند جز يک تن و آن اهريمن بدانديش بود که با اين جهان و مردم آن
دشمني داشت و با خوبي هاي عالم ستيزه مي کرد. اما از ترس بدخواهي خود را آشکار
نمي ساخت. از جواني و فروزندگي و شکوه سيامک رشگ براهريمن چيره شد و در انديشه
آزار افتاد. اهريمن بچه اي بدخواه و بي باک چون گرگ داشت. سپاهي براي وي فراهم کرد و
او را به نيرنگ بنام هواخواه و دوستدار نزد کيومرث فرستاد. رشگ در دل ديوزاده مي جوشيد و
جهان از نيکبختي سيامک پيش چشمش سياه بود. زبان به بدگوئي گشاد و انديشه خود را با
اين و آن در ميان گذاشت. اما کيومرث آگاه نبود و نمي دانست چنين بدخواهي بر درگاه خود
دارد.
سروش که پيک هرمزد، خداي بزرگ، بود برکيومرث ظاهر شد و دشمني فرزند اهريمن و
قصدي را که به جان سيامک داشت برکيومرث آشکار کرد.
چون سيامک از بدانديشي ديو پليد آگاه شد برآشفت و سپاه را گرد آورد و پوست پلنگ را
جوشن خود کرد و به نبرد ديوزاده رفت. هنگامي که دو سپاه در برابر يکديگر ايستادند سيامک
که دلير و آزاده بود خواستار جنگ تن بتن شد. پس برهنه گرديد و با ديوزاده درآويخت. ديوزاده
نيرنگ زد و وارونه چنگ انداخت و به قامت سيامک شکست آورد:

فگند آن تن شاه بچه بخاک
بچنگال کردش جگرگاه چاک
سيامک بدست چنان زشت ديو
تبه گشت وماندانجمن بي خديو

چون به کيومرث خبر رسيد که سيامک بدست ديوزاده کشته گرديد گيتي از غم بر او تيره شد.
از تخت فرود آمد و زاري سر داد. از سپاه خروش برآمد و دد و دام و مرغان همه گرد آمدند و زار
و گريان بسوي کوه رفتند. يکسال مردم در کوه به سوگواري نشستند، تا آنکه سروش
کيومرث، بيش ازين مخروش و بخود بازآ. هنگام آنست که » خجسته از کردگار پيام آورد که
کيومرث «. سپاه فراهم کني و گرد از آن ديو بدخواه برآوري و روي زمين را از آن ناپاک پاک کني
سر بسوي آسمان کرد و خداوند را آفرين خواند و اشک از مژگان پاک کرد. آنگاه به کين
سيامک کمر بست.

کين خواهي هوشنگ
سيامک فرزندي با فرهنگ به نام هوشنگ داشت که يادگار پدر بود و کيومرث او را بسيار
گرامي مي داشت. چون هنگام کين خواهي رسيد کيومرث هوشنگ را پيش خود خواند و او را
من اکنون سپاهي گران » از آنچه گذشته بود و ستمي که بر سيامک رفته بود آگاه کرد و گفت
فراهم مي کنم و به کين خواهي فرزندم سيامک کمر مي بندم. اما بايد که تو پيشرو سپاه
آنگاه سپاهي گران فراهم «. باشي، چه تو جواني و من سالخورده ام. سالار سپاه تو باش
کرد. همه دد و دام از شير و ببر و پلنگ وگرگ و هم چنين مرغان و پريان درين کين خواهي به
سپاه وي پيوستند. اهريمن نيز با سپاه خود در رسيد. ديوزاده بيمناک و هراسنده خاک در
آسمان مي پراگند و مي آمد. دو سپاه بهم در افتادند. دد و دام نيرو کردند و ديوان اهريمني را
به ستوه آوردند. آنگاه هوشنگ دلير چون شير چنگ انداخت و جهان را بر فرزند اهريمن تار کرد
و تنش را به بند کشيد و سر از تنش جدا ساخت و پيکر او را خوار بر زمين انداخت.
چون کين سيامک گرفته شد روزگار کيومرث هم بسر آمد و پس از سي سال پادشاهي
درگذشت.

طهمورث ديو بند
هوشنگ پس از آن سال ها به فرمان يزدان پادشاهي کرد و درآباداني جهان و آسايش مردمان
کوشيد و روي گيتي را پر از داد و راستي کرد. اما هوشنگ نيز سرانجام زمانش فرا رسيد و
جهان را بدرود گفت و فرزند هوشمندش طهمورث بجاي او به تخت شاهي نشست.
اهريمن بدسرشت با آنکه چندبار شکست خورده بود دست از بدانديشي و بدکاري برنمي
داشت. همواره در پي آن بود که اين جهان را که آفريده يزدان بود به زشتي و ناپاکي بيالايد و
مردمان را در رنج بيفگند و آسايش و شادي آنان را تباه کند و گياه و جانور را دچار آفت سازد و
دروغ و ستم را در جهان پراگنده کند.
طهمورث در انديشه چاره افتاد و کار اهريمن را با دستور خود« شيداسب »که راهنمائي آگاه
دل و نيکخواه و يزدان پرست بود در ميان نهاد. شيداسب گفت کار آن ناپاک را با افسون چاره
بايد کرد. طهمورث چنين کرد و با افسوني نيرومند سالار ديوان را پست و ناتوان کرد و
فرمانبردار ساخت. آنگاه چنانکه برچارپا مي نشينند بر وي سوار شد و به سير و سفر درجهان
پرداخت. ديوان و ياران اهريمن که در فرمان طهمورث بودندچون زبوني و افتادگي سالار خود را
ديدند برآشفتند و از فرمان طهمورث گردن کشيدند و فراهم آمدند و آشوب بپا کردند. طهمورث
که از کار ديوان آگاه شد بهم برآمد و گرز گران را برگردن گرفت و کمر به جنگ ديوان بست.
ديوان و جادوان نيز از سوي ديگر آماده نبرد شدند و فرياد به آسمان برآوردند و دود و دمه به پا
کردند. طهمورث دل آگاه باز از افسون ياري خواست: دو سوم از سپاه اهريمن را به افسون
بست و يک سوم ديگر را به گرز گران شکست و برزمين افکند. ديوان چون شکست و خواري
مارا مکش و جان ما را برما ببخش تا ما نيز هنري نو بتو » خود را ديدند زنهار خواستند که
طهمورث ديوان را زنهار داد و آنان نيز در فرمان او درآمدند و رمز نوشتن را به وي «. بياموزيم
آشکار کردند و نزديک سي گونه خط از پارسي و رومي و تازي و پهلوي و سغدي و چيني به
وي آموختند.
طهمورث نيز پس از سالياني چند درگذشت و پادشاهي جهان را به فرزندفرهمند و خوب چهره
اش جمشيد باز گذاشت.

آغاز تمدن

درآغاز مردمان پراکنده مي زيستند و پوشش از برگ مي ساختند و خورش آنان از گياه و ميوه
درختان بود. کيومرث پادشاه نخستين جهان مردمان را گرد کرد و به فرمان خود درآورد و آئين
شاهي را بنياد گذارد و مردم را به خورش و پوشش بهتر رهبري کرد. سيامک بدست فرزند
اهريمن کشته شد و امان نيافت تا در اين راه گامي بردارد. هوشنگ اما هوشنگ پادشاهي
هوشمند و بينا دل بود و به آباداني جهان کمر بست.

هوشنگ
نخستين کسي بود که آهن را شناخت و آن را از دل سنگ بيرون آورد. چون بر اين فلز
گرانمايه دست يافت پيشه آهنگري را بنياد گذاشت و تبر و اره و تيشه از آهن ساخت. چون
اين کار ساخته شد راه و رسم کشاورزي را آغاز نهاد. نخست به آبياري گرائيد و با کندن جوي
ها آب رودخانه را به دشت و هامون برد. آنگاه بذر افشاندن و کاشتن و درودن را به مردمان
آموخت و مردان کارآمد را به برزگري گماشت. بدين گونه کار خورش مردم به سامان رسيد و
هرکس توانست در خانه خود نان فراهم کند. درکيش و آئين و يزدان پرستي، هوشنگ پيرو
نياي خود کيومرث بود. گرامي داشتن آتش و نيايش آن نيز از زمان هوشنگ آغاز شد، چه
نخست او بود که آتش را از سنگ پديد آورد.

پديدار شدن آتش
و آن چنان بود که يک روز هوشنگ با گروهي از ياران خود به سوي کوه مي رفت. ناگاه از دور
ماري سياه رنگ و تيز تاز و هول انگيز پديدار شد. دو چشم سرخ بر سرداشت و از دهانش دود
برمي خاست. هوشنگ دلير و چالاک بود. سنگي برداشت و پيش رفت و آنرا به نيروي تمام
بسوي مار پرتاب کرد.
مار پيش از آنکه سنگ به وي برسد از جا برجست و سنگي که هوشنگ پرتاب کرده بود به
سنگي ديگر خورد و هر دو در هم شکستند وشراره هاي آتش به اطراف جستن کرد و فروغي
رخشنده پديد آمد.
هرچند مار کشته شد اما راز آتش گشوده شد. هوشنگ جهان آفرين را ستايش کرد و گفت
اين فروغ، فروغ ايزدي است. بايد آنرا گرامي بداريم و بدان شاد باشيم.
چون شب فرا رسيد فرمان داد تا بهمان گونه شراره از سنگ جهاندند و آتشي بزرگ برپا کردند
و به پاس فروغي که ايزد بر هوشنگ آشکار کرده بود جشن ساختند و شادي کردند. مي
که نزد ايرانيان قديم بسيار گرامي بود و بهنگام آن آتش مي افروختند از « جشن سده » گويند
آن شب به يادگار مانده است.
کوشش هوشنگ به اينجا پايان نگرفت. فرّه ايزدي با وي بود و او را بر کارهاي بزرگ توانا مي
کرد. هوشنگ بود که دام هاي اهلي را چون گاو و خر و گوسفند از دام هاي نخجيري چون گور
و گوزن جدا ساخت، تا هم مايه خوراک مردمان باشند و هم در ورزيدن زمين و کشاورزي بکار
آيند. از جانوران دونده آنها را که چون سنجاب و قاقم و روباه و سمور پوست نرم و نيکو داشتند
برگزيد تا مردمان پوست آنها را برخود بپوشند. بدينگونه هوشنگ عمر خود را به کوشش و
انديشه و جستجو براي آباداني جهان و آسايش مردمان بکار برد و جهان را آبادتر از آنچه به وي
رسيده بود به طهمورث سپرد.

طهمورث
طهمورث کارهاي پدر را دنبال کرد و بردانش و آگاهي مردمان افزود. او بود که نخست رشتن
پشم بره و ميش را به مردمان آموخت و آنان را به بافتن جامه و فرش راهنما شد. او بود که
سبزه و کاه و جو را خورش دام هاي اهلي قرار داد. جانوران شکاري را نيز نخست او برگزيد: از
ددان رمنده يوز و سياه گوش را و از پرندگان تيز چنگ باز و شاهين را او رام کرد و شيوه تربيت
آنان را براي شکار او به مردمان آموخت. ماکيان و خروس را نيز او به خانه ها آورد. با ديوان و با
آفت هاي جهان ستيزه کرد و آنها را درهم شکست و فرو نشاند. نوشتن خط نيز از زمان وي
آغاز شد. با اين همه هنوز دانش مردمان فراوان نبود و آموختني بسيار بود. طهمورث جاي به
جمشيد سپرد و جمشيد بود که به کمک فرّه ايزدي و نيروي انديشه اش آئين زندگي را رونق
بخشيد و دانش هاي نوين به مردمان آموخت. جمشيد جمشيد با فرّ و شکوه بسيار به تخت
نشست و برهمه جهانيان پادشاه شد. ديو و مرغ و پري همه در فرمان او بودند و درکنار هم به
آسايش مي زيستند. جمشيد هم شهريار بود و هم موبد. کار دين و دولت هر دو را هرمزد
بدست وي سپرد.
نخستين کاري که جمشيد پيش گرفت ساختن ابزار جنگ بود تا خود را بدانها نيرو ببخشد و
راه را بر بدي ببندد: آهن را نرم کرد و از آن خود و زره و جوشن و خفتان و برگستوان ساخت.
پنجاه سال درين کوشش برآورد وگنجينه اي از سلاح جنگ فراهم ساخت.
آنگاه جمشيد به پوشش مردمان گرائيد و پنجاه سال نيز درآن صرف کرد تا جامه بزم و رزم را
فرهم آورد. از کتان و ابريشم و پشم جامه ساخت و همه فنون آنرا از رشتن و بافتن و شستن
و دوختن به مردمان آموخت.
چون اين کار نيز به پايان آمد جمشيد پيشه هاي مردم را سامان داد و اهل هر پيشه را گرد
هم جمع کرد. همه مردمان را به چهار گروه بزرگ بخش کرد: يکي مردان دين که کارشان
پرستش کردگار و کارهاي روحاني بود. اينان را در کوه جاي داد.* ديگر مردان رزم که آرادگان و
سربازان بودند و کشور به نيروي آنها آرام و برقرار بود. سوم برزگران که کارشان ورزيدن زمين و
کاشتن و درودن بود و به تلاش و کوشش خود تکيه داشتند و به آزادگي مي زيستند و مزد و
منت از کسي نمي بردند و جهان به آنان آباد بود. چهارم کارگران و دست ورزان که به پيشه
هاي گوناگون وابسته بودند.
جمشيد پنجاه سال نيز در اين کار بسرآورد تا کار و پايگاه و اندازه هرکس معين شد. آنگاه
جمشيد در انديشه خانه و ساختمان افتاد و ديوان را که در فرمان او بودند گفت تا خاک و آب را
بهم آميختند و گل ساختند و آنرا در قالب ريختند و خشت زدند. سنگ وگچ را نيز به کمک
خواستند و خانه و گرمابه و کاخ و ايوان بپا کردند.
چون اين کارها فراهم شد و نيازهاي نخستين برآمد، جمشيد در انديشه آراستن زندگي
مردمان افتاد: سينه سنگ را شکافت و از آن گوهرهاي گوناگون چون ياقوت و بيجاده و فلزات
گرانبها چون سيم وزر بيرون آورد تا زيور زندگي و مايه خوشدلي مردمان باشد. آنگاه در
جستجوي بوي هاي خوش برآمد و برگلاب و عود و عنبر و مشک و کافور دست يافت.

عيد نوروز

بدينسان جمشيد با خردمندي بهمه هنرها دست يافت و برهمه کار توانا شد و خود را
درجهان يگانه ديد. آنگاه انگيزه برتري و والاتري در او بالا گرفت و در انديشه سير در آسمان ها
افتاد: فرمان داد تا تختي گرانبها براي وي ساختند و گوهر بسيار درآن نشاندند. جمشيد برآن
نشست و سپس به ديوان که بنده او بودند فرمان داد تا تخت را از زمين برداشتند و بسوي
آسمان برافراشتند. جمشيد درآن چون خورشيد تابان بود و در هوا سير مي کرد. اين همه را
به نيروي فرّه ايزدي مي کرد. جهانيان از شکوه و توانائي وي خيره ماندند. گردآمدند و بر بخت
و فرش آفرين خواندند و براو گوهر افشاندند و آن روز را که نخستين روز فروردين ماه بود "نوروز"
خواندند و جام و مي خواستند و به شادي و رامش نشستند. هرسال آن روز را جشن گرفتند
از اينجا پديد آمد. « عيدنوروز » . و شادماني کردند
جمشيد سيصد سال بدينسان پادشاهي کرد. درين مدت مردم از رنج و مرگ آسوده بودند.وي
چاره دردمندي و بيماري و راز تندرستي را پديدار کرده و به مردمان آموخته بود. در روزگار
جمشيد جهان آرام و شادکام بود و ديوان بنده وار در خدمت آدميان بودند. گيتي پراز نواي
شادي بود و يزدان راهنما و آموزنده جمشيد بود.


ادامه دارد......................موفق باشید a35 a35 a35
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
armani
.
.
armani


تعداد پستها : 22

امتياز كاربر : 53

تاريخ عضويت : 2009-11-06


ساير موارد
نوع گوشي همراه:
حالت من:
جوايز اخذ شده:

داستان های شاهنامه فردوسی Empty
پستعنوان: داستان ضحاک ماردوش   داستان های شاهنامه فردوسی I_icon_minitime2009-11-11, 09:29

ناسپاسي جمشيد
ساليان دراز از پادشاهي جمشيد گذشت. دد و دام و ديو و آدمي در فرمان او بودند و روز به
روز برشکوه و نيروي او افزوده مي شد، تا آنجا که غرور در دل جمشيد راه يافت و راه
ناسپاسي پيش گرفت.

يکايک بتخت مهي بنگريد
بگيتي جزازخويشتن کس نديد
مني کردآن شاه يزدان شناس
زيزدان بپيچيدوشدناسپاس

سالخوردگان وگرانمايگان لشکر و موبدان را پيش خواند و بسيار سخن گفت که:هنرهای
جهان را من پديد آوردم، گيتي را بخوبي من آراستم، مرگ و بيماري را من برانداختم. جز من
در جهان سرور و پادشاهي نيست. خور و خواب و پوشش و کام و آرام مردمان از من است و
مرگ و زندگي همگان بدست من . اگر چنين است پس مرا بايد جهان آفرين خواند. آنکه اين را
باور ندارد و نپذيرد پيرو اهريمن است.
بزرگان و موبدان همه سر به پيش افگندند. کسي ياراي چون و چرا نداشت، که جمشيد
پادشاهي زورمند وتوانا بود وفرّه ايزدي پشتيبان او. اما

چو اين گفته شد فرّيزدان از وي
گسست وجهان شد پُرازگفتگوي

چون فرّه ايزدي از جمشيد گسست در کارش شکست افتاد و بزرگان و نامداران درگاه ازو روي
برگرداندند و پراکنده شدند. بيست و سه سال گذشت و هر روز نيرو و شکوه جمشيد کمتر
مي شد. هرچند بدرگاه کردگار پوزش مي خواست کارگر نمي شد و بخت برگشتگي و
هراسش فزوني مي گرفت، تا آنکه ضحاک تازي پديدار شد.

داستان ضحّاک با پدرش
ضحّاک فرزند اميري نيک سرشت و دادگر به نام« مرداس »بود.اهريمن که در جهان جز فتنه و
آشوب کاري نداشت کمر به گمراه کردن صحاک جوان بست. به اين مقصود خود را بصورت
مردي نيکخواه و آراسته درآورد و پيش ضحام رفت و سر در گوش او گذاشت و سخن هاي نغز
و فريبنده گفت. ضحاک فريفته او شد.
آنگاه اهريمن گفت:اي ضحاک، مي خواهم رازي با تو در ميان بگذارم. اما بايد سوگند بخوري
که اين راز را با کشي نگوئي وضحاک سوگند خورد.
اهريمن وقتي مطمئن شد گفت:چرا بايد تا چون تو جواني هست پدر پيرت پادشاه باشد؟
چرا سستي مي کني؟ پدرت را از ميان بردار و خود پادشاه شو. همه کاخ و گنج و سپاه از آن
تو خواهد شد.
ضحّاک که جواني تهي مغز بود دلش از راه بدر رفت و در کشتن پدر با اهريمن يار شد. اما
نمي دانست چگونه پد را نابود کند.اهريمن گفت:غم مخور، چاره اين کار با من است.

مرداش باغي دلکش داشت. هر روز بامداد برميخاست و پيش از دميدن آفتاب درآن باغ عبادت
مي کرد. اهريمن بر سر راه او در باغ چاهي کند و رويآنرا با شاخ و برگ پوشانيد. روز ديگر
مرداس نگون بخت که براي عبادت مي رفت در چاه افتاد و کشته شد و ضحاک نا سپاس
برتخت شاهي نشست.

فريب اهريمن
چون ضحّاک پادشاه شد اهريمن خود را بصورت جواني خردمند و سخنگو آراست و نزد ضحاک
رفت و گفت:من مردي هنرمندم و هنرم ساختن خورش ها و غذاهاي شاهانه است.
ضحاک ساختن غذا و آراستن سفره را به او واگذار کرد. اهريمن سفره بسيار رنگيني با خورش
هاي گوناگون و گوارا از پرندگان و چارپايان آماده کرد. ضحاک خشنود شد. روز ديگر سفره
رنگين تري فراهم کرد و هم چنين هر روز غذاي بهتري مي ساخت.
روز چهارم ضحاک شکم پرور چنان شاد شد که رو به جوان کرد و گفت:هرچه آرزو داري از من بخواه.
اهريمن که جوياي اين فرصت بود گفت:شاها، دل من از مهر تو لبريز است و جز
شادي تو چيزي نمي خواهم. تنها يک آرزو دارم و آن اينکه اجازه دهي دو کتف ترا از راه بندگي ببوسم.
ضحّاک اجازه داد. اهريمن لب بر دو کتف شاه گذاشت و ناگاه از روي زمين ناپديدشد.

روئيدن مار بردوش ضحّاک
وقتي همه پزشگان درماندند اهريمن خود را بصورت پزشگي ماهر درآورد و نزد ضحاک رفت و
گفت:بريدن ماران سودي ندارد. داروي اين درد مغز سر انسانست. براي آنکه ماران آرام » گفت
باشند و گزندي نرسانند چاره آنست که هر روز دوتن را بکشند و از مغز سر آنها براي ماران
خورش بسازند. شايد از اين راه ماران سرانجام بميرند.
اهريمن که با آدميان و آسودگي آنان دشمن بود مي خواست از اين راه همه مردم را به
کُشتن دهد و نسل آدميان را براندازد.



ادامه دارد.......................موفق باشید a35 a35 a35
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
 
داستان های شاهنامه فردوسی
بازگشت به بالاي صفحه 
صفحه 1 از 1

صلاحيات هذا المنتدى:شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد
جوان ايراني :: تالار هنر :: ادبيات زبان-
پرش به: