جوان ايراني
هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.

داستان شازده کوچولو اثر آنتوان دوسنت اگزوپری

2 مشترك

اذهب الى الأسفل

داستان شازده کوچولو اثر آنتوان دوسنت اگزوپری Empty داستان شازده کوچولو اثر آنتوان دوسنت اگزوپری

پست من طرف niinii 2010-04-12, 15:10

اهدانامچه
از بچه‌ها عذر می‌خواهم که اين کتاب را به يکی از بزرگ‌ترها هديه
کرده‌ام. برای اين کار يک دليل حسابی دارم: اين «بزرگ‌تر» به‌ترين دوست
من تو همه دنيا است. يک دليل ديگرم هم آن که اين «بزرگ‌تر» همه چيز را
می‌تواند بفهمد حتا کتاب‌هايی را که برای بچه‌ها نوشته باشند. عذر سومم
اين است که اين «بزرگ‌تر» تو فرانسه زندگی می‌کند و آن‌جا گشنگی و تشنگی
می‌کشد و سخت محتاج دلجويی است. اگر همه‌ی اين عذرها کافی نباشد اجازه
می‌خواهم اين کتاب را تقديم آن بچه‌ای کنم که اين آدم‌بزرگ يک روزی
بوده. آخر هر آدم بزرگی هم روزی روزگاری بچه‌ای بوده (گيرم کم‌تر کسی از
آن‌ها اين را به ياد می‌آورد). پس من هم اهدانام‌چه‌ام را به اين شکل
تصحيح می‌کنم:

به لئون ورث



موقعی که پسربچه بود
آنتوان دو سن‌تگزوپه‌ری


من هم برگردان فارسی اين شعر بزرگ را به دو بچه‌ی دوست‌داشتنی ديگر
تقديم می‌کنم: دکتر جهانگير
کازرونی
و دکتر محمدجواد
گلبن
احمد شاملو

دانلود با صدای احمد شاملو
niinii
niinii
سرپرست سايت
سرپرست سايت

تعداد پستها : 1073

امتياز كاربر : 2567

تاريخ عضويت : 2009-11-09

جنسيت : انثى

متولد : 1990-03-21

سن : 34

شهر : اصفهان


ساير موارد
نوع گوشي همراه: نوكيا نوكيا
حالت من: مهربون مهربون
جوايز اخذ شده: بهترين مدير بهترين مدير

http://www.be-taravate-baran.mihanblog.com

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان شازده کوچولو اثر آنتوان دوسنت اگزوپری Empty رد: داستان شازده کوچولو اثر آنتوان دوسنت اگزوپری

پست من طرف niinii 2010-04-12, 15:11

1



يک بار شش سالم که بود تو کتابی به اسم قصه‌های واقعی -که
درباره‌ی جنگل بِکر نوشته شده بود- تصوير محشری ديدم از يک مار بوآ که
داشت حيوانی را می‌بلعيد. آن تصوير يک چنين چيزی بود:


داستان شازده کوچولو اثر آنتوان دوسنت اگزوپری Glezbggk753n2zgnnh3y


تو کتاب آمده بود که: «مارهای بوآ شکارشان را همين جور درسته قورت
می‌دهند. بی اين که بجوندش. بعد ديگر نمی‌توانند از جا بجنبند و تمام شش
ماهی را که هضمش طول می‌کشد می‌گيرند می‌خوابند».

اين را که خواندم، راجع به چيزهايی که تو جنگل اتفاق می‌افتد کلی فکر
کردم و دست آخر توانستم با يک مداد رنگی اولين نقاشيم را از کار درآرم.
يعنی نقاشی شماره‌ی يکم را که اين جوری بود:

داستان شازده کوچولو اثر آنتوان دوسنت اگزوپری Fatc8yfe2c68libm1jwa

شاهکارم را نشان بزرگ‌تر ها دادم و پرسيدم از ديدنش ترس‌تان بر
می‌دارد؟
جوابم دادند: -چرا کلاه بايد آدم را بترساند؟

نقاشی من کلاه نبود، يک مار بوآ بود که داشت يک فيل را هضم می‌کرد.
آن وقت برای فهم بزرگ‌ترها برداشتم توی شکم بوآ را کشيدم. آخر هميشه
بايد به آن‌ها توضيحات داد. نقاشی دومم اين جوری بود:
داستان شازده کوچولو اثر آنتوان دوسنت اگزوپری D9wdnsy1atyp7whdgmfz
بزرگ‌ترها بم گفتند کشيدن مار بوآی باز يا بسته را بگذارم کنار و
عوضش حواسم را بيش‌تر جمع جغرافی و تاريخ و حساب و دستور زبان کنم. و
اين جوری شد که تو شش سالگی دور کار ظريف نقاشی را قلم گرفتم. از اين که
نقاشی شماره‌ی يک و نقاشی شماره‌ی دو ام يخ‌شان نگرفت دلسرد شده بودم.
بزرگ‌ترها اگر به خودشان باشد هيچ وقت نمی‌توانند از چيزی سر درآرند.
برای بچه‌ها هم خسته کننده است که همين جور مدام هر چيزی را به آن‌ها
توضيح بدهند.

ناچار شدم برای خودم کار ديگری پيدا کنم و اين بود که رفتم خلبانی
ياد گرفتم. بگويی نگويی تا حالا به همه جای دنيا پرواز کرده ام و راستی
راستی جغرافی خيلی بم خدمت کرده. می‌توانم به يک نظر چين و آريزونا را
از هم تميز بدهم. اگر آدم تو دل شب سرگردان شده باشد جغرافی خيلی به
دادش می‌رسد.

از اين راه است که من تو زندگيم با گروه گروه آدم‌های حسابی برخورد
داشته‌ام. پيش خيلی از بزرگ‌ترها زندگی کرده‌ام و آن‌ها را از خيلی
نزديک ديده‌ام گيرم اين موضوع باعث نشده در باره‌ی آن‌ها عقيده‌ی بهتری
پيدا کنم.

هر وقت يکی‌شان را گير آورده‌ام که يک خرده روشن بين به نظرم آمده با
نقاشی شماره‌ی يکم که هنوز هم دارمش محکش زده‌ام ببينم راستی راستی چيزی
بارش هست يا نه. اما او هم طبق معمول در جوابم در آمده که: «اين يک کلاه
است». آن وقت ديگر من هم نه از مارهای بوآ باش اختلاط کرده‌ام نه از
جنگل‌های بکر دست نخورده نه از ستاره‌ها. خودم را تا حد او آورده‌ام
پايين و باش از بريج و گلف و سياست و انواع کرات حرف زده‌ام. او هم از
اين که با يک چنين شخص معقولی آشنايی به هم رسانده سخت خوش‌وقت شده.


(فایل های صوتی رو با نرم افزار RealPlayare می تونید باز کنید.)


اين مطلب آخرين بار توسط niinii در 2010-04-12, 15:12 ، و در مجموع 1 بار ويرايش شده است.
niinii
niinii
سرپرست سايت
سرپرست سايت

تعداد پستها : 1073

امتياز كاربر : 2567

تاريخ عضويت : 2009-11-09

جنسيت : انثى

متولد : 1990-03-21

سن : 34

شهر : اصفهان


ساير موارد
نوع گوشي همراه: نوكيا نوكيا
حالت من: مهربون مهربون
جوايز اخذ شده: بهترين مدير بهترين مدير

http://www.be-taravate-baran.mihanblog.com

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان شازده کوچولو اثر آنتوان دوسنت اگزوپری Empty رد: داستان شازده کوچولو اثر آنتوان دوسنت اگزوپری

پست من طرف niinii 2010-04-12, 15:12

2




اين جوری بود که روزگارم تو تنهايی می‌گذشت بی اين که راستی راستی
يکی را داشته باشم که باش دو کلمه حرف بزنم، تااين که زد و شش سال پيش
در کوير صحرا حادثه‌يی برايم اتفاق افتاد؛ يک چيز موتور هواپيمايم شکسته
بود و چون نه تعميرکاری همراهم بود نه مسافری يکه و تنها دست به کار شدم
تا از پس چنان تعمير مشکلی برآيم. مساله‌ی مرگ و زندگی بود. آبی که
داشتم زورکی هشت روز را کفاف می‌داد.

شب اول را هزار ميل دورتر از هر آبادی مسکونی رو ماسه‌ها به روز
آوردم پرت افتاده‌تر از هر کشتی شکسته‌يی که وسط اقيانوس به تخته
پاره‌يی چسبيده باشد. پس لابد می‌توانيد حدس بزنيد چه جور هاج و واج
ماندم وقتی کله‌ی آفتاب به شنيدن صدای ظريف عجيبی که گفت: «بی زحمت يک
برّه برام بکش!» از خواب پريدم.
-ها؟
-يک برّه برام بکش...

چنان از جا جستم که انگار صاعقه بم زده. خوب که چشم‌هام را ماليدم و
نگاه کردم آدم کوچولوی بسيار عجيبی را ديدم که با وقار تمام تو نخ من
بود. اين به‌ترين شکلی است که بعد ها توانستم از او در آرم، گيرم البته
آن‌چه من کشيده‌ام کجا و خود او کجا! تقصير من چيست؟ بزرگ‌تر ها تو شش
سالگی از نقاشی دل‌سردم کردند و جز بوآی باز و بسته ياد نگرفتم چيزی
بکشم.

با چشم‌هايی که از تعجب گرد شده بود به اين حضور ناگهانی خيره شدم.
يادتان نرود که من از نزديک‌ترين آبادی مسکونی هزار ميل فاصله داشتم و
اين آدمی‌زاد کوچولوی من هم اصلا به نظر نمی‌آمد که راه گم کرده باشد يا
از خستگی دم مرگ باشد يا از گشنگی دم مرگ باشد يا از تشنگی دم مرگ باشد
يا از وحشت دم مرگ باشد. هيچ چيزش به بچه‌يی نمی‌بُرد که هزار ميل دور
از هر آبادی مسکونی تو دل صحرا گم شده باشد.

داستان شازده کوچولو اثر آنتوان دوسنت اگزوپری Z2hjkj393g056fzjjfkb

وقتی بالاخره صدام در آمد، گفتم:
-آخه... تو اين جا چه می‌کنی؟
و آن وقت او خيلی آرام، مثل يک چيز خيلی جدی، دوباره در آمد که:
-بی زحمت واسه‌ی من يک برّه بکش.


آدم وقتی تحت تاثير شديد رازی قرار گرفت جرات نافرمانی نمی‌کند. گرچه
تو آن نقطه‌ی هزار ميل دورتر از هر آبادی مسکونی و با قرار داشتن در
معرض خطر مرگ اين نکته در نظرم بی معنی جلوه کرد باز کاغذ و خودنويسی از
جيبم در آوردم اما تازه يادم آمد که آن‌چه من ياد گرفته‌ام بيش‌تر
جغرافيا و تاريخ و حساب و دستور زبان است، و با کج خلقی مختصری به آن
موجود کوچولو گفتم نقاشی بلد نيستم.
بم جواب داد: -عيب ندارد، يک بَرّه برام بکش.

از آن‌جايی که هيچ وقت تو عمرم بَرّه نکشيده بودم يکی از آن دو تا
نقاشی‌ای را که بلد بودم برايش کشيدم. آن بوآی بسته را. ولی چه يکه‌ای
خوردم وقتی آن موجود کوچولو در آمد که: -نه! نه! فيلِ تو شکم يک بوآ
نمی‌خواهم. بوآ خيلی خطرناک است فيل جا تنگ کن. خانه‌ی من خيلی
کوچولوست، من يک بره لازم دارم. برام يک بره بکش. داستان شازده کوچولو اثر آنتوان دوسنت اگزوپری 02b
-خب، کشيدم.








-نه! اين که همين حالاش هم حسابی مريض است. يکی ديگر بکش. داستان شازده کوچولو اثر آنتوان دوسنت اگزوپری 02c
-کشيدم.
لبخند با نمکی زد و در نهايت گذشت گفت:
-خودت که می‌بينی... اين بره نيست، قوچ است. شاخ دارد نه... داستان شازده کوچولو اثر آنتوان دوسنت اگزوپری 02d
باز نقاشی را عوض کردم.
آن را هم مثل قبلی ها رد کرد:
-اين يکی خيلی پير است... من يک بره می‌خواهم که مدت ها عمر کند...




باری چون عجله داشتم که موتورم را پياده کنم رو بی حوصلگی جعبه‌ای
کشيدم که ديواره‌اش سه تا سوراخ داشت، و از دهنم پريد که: داستان شازده کوچولو اثر آنتوان دوسنت اگزوپری 02e
-اين يک جعبه است. بره‌ای که می‌خواهی اين تو است.

و چه قدر تعجب کردم از اين که ديدم داور کوچولوی من قيافه‌اش از هم
باز شد و گفت:
-آها... اين درست همان چيزی است که می‌خواستم! فکر می‌کنی اين بره خيلی
علف بخواهد؟
-چطور مگر؟
-آخر جای من خيلی تنگ است...
-هر چه باشد حتماً بسش است. بره‌يی که بت داده‌ام خيلی کوچولوست.
-آن قدرهاهم کوچولو نيست... اِه! گرفته خوابيده...

و اين جوری بود که من با شهريار کوچولو آشنا شدم.



دانلود با صدای احمد شاملو
niinii
niinii
سرپرست سايت
سرپرست سايت

تعداد پستها : 1073

امتياز كاربر : 2567

تاريخ عضويت : 2009-11-09

جنسيت : انثى

متولد : 1990-03-21

سن : 34

شهر : اصفهان


ساير موارد
نوع گوشي همراه: نوكيا نوكيا
حالت من: مهربون مهربون
جوايز اخذ شده: بهترين مدير بهترين مدير

http://www.be-taravate-baran.mihanblog.com

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان شازده کوچولو اثر آنتوان دوسنت اگزوپری Empty رد: داستان شازده کوچولو اثر آنتوان دوسنت اگزوپری

پست من طرف niinii 2010-04-12, 15:13

3




خيلی طول کشيد تا توانستم بفهمم از کجا آمده. شهريار کوچولو که مدام
مرا سوال پيچ می‌کرد خودش انگار هيچ وقت سوال‌های مرا نمی‌شنيد. فقط
چيزهايی که جسته گريخته از دهنش می‌پريد کم کم همه چيز را به من آشکار
کرد. مثلا اول بار که هواپيمای مرا ديد (راستی من هواپيما نقاشی
نمی‌کنم، سختم است.) ازم پرسيد:
-اين چيز چيه؟
-اين «چيز» نيست: اين پرواز می‌کند. هواپيماست. هواپيمای من است.

و از اين که به‌اش می‌فهماندم من کسی‌ام که پرواز می‌کنم به خود
می‌باليدم.
حيرت زده گفت: -چی؟ تو از آسمان افتاده‌ای؟
با فروتنی گفتم: -آره.
گفت: -اوه، اين ديگر خيلی عجيب است!
و چنان قهقهه‌ی ملوسی سر داد که مرا حسابی از جا در برد. راستش من دلم
می‌خواهد ديگران گرفتاری‌هايم را جدی بگيرند.
خنده‌هايش را که کرد گفت: -خب، پس تو هم از آسمان می‌آيی! اهل کدام
سياره‌ای؟...

بفهمی نفهمی نور مبهمی به معمای حضورش تابيد. يکهو پرسيدم:
-پس تو از يک سياره‌ی ديگر آمده‌ای؟
آرام سرش را تکان داد بی اين که چشم از هواپيما بردارد.

اما جوابم را نداد، تو نخ هواپيما رفته بود و آرام آرام سر تکان
می‌داد.
گفت: -هر چه باشد با اين نبايد از جای خيلی دوری آمده باشی...
مدت درازی تو خيال فرو رفت، بعد بره‌اش را از جيب در آورد و محو
تماشای آن گنج گرانبها شد. داستان شازده کوچولو اثر آنتوان دوسنت اگزوپری 03a

فکر می‌کنيد از اين نيمچه اعتراف «سياره‌ی ديگر»ِ او چه هيجانی به من
دست داد؟ زير پاش نشستم که حرف بيشتری از زبانش بکشم:
-تو از کجا می‌آيی آقا کوچولوی من؟ خانه‌ات کجاست؟ بره‌ی مرا می‌خواهی
کجا ببری؟
مدتی در سکوت به فکر فرورفت و بعد در جوابم گفت:
-حسن جعبه‌ای که بم داده‌ای اين است که شب‌ها می‌تواند خانه‌اش
بشود.
-معلوم است... اما اگر بچه‌ی خوبی باشی يک ريسمان هم بِت می‌دهم که
روزها ببنديش. يک ريسمان با يک ميخ طويله...
انگار از پيش‌نهادم جا خورد، چون که گفت:
-ببندمش؟ چه فکر ها!
-آخر اگر نبنديش راه می‌افتد می‌رود گم می‌شود.

دوست کوچولوی من دوباره غش غش خنده را سر داد:
-مگر کجا می‌تواند برود؟
-خدا می‌داند. راستِ شکمش را می‌گيرد و می‌رود...
-بگذار برود...اوه، خانه‌ی من آن‌قدر کوچک است!
و شايد با يک خرده اندوه در آمد که:
-يک‌راست هم که بگيرد برود جای دوری نمی‌رود...


دانلود با صدای احمد شاملو
niinii
niinii
سرپرست سايت
سرپرست سايت

تعداد پستها : 1073

امتياز كاربر : 2567

تاريخ عضويت : 2009-11-09

جنسيت : انثى

متولد : 1990-03-21

سن : 34

شهر : اصفهان


ساير موارد
نوع گوشي همراه: نوكيا نوكيا
حالت من: مهربون مهربون
جوايز اخذ شده: بهترين مدير بهترين مدير

http://www.be-taravate-baran.mihanblog.com

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان شازده کوچولو اثر آنتوان دوسنت اگزوپری Empty رد: داستان شازده کوچولو اثر آنتوان دوسنت اگزوپری

پست من طرف sanaziii 2010-04-14, 12:36

merc nini joooooooooooooooooooonnnnnnnnnnnnn a25 a27
sanaziii
sanaziii
مدير تالار دانشجو
مدير تالار دانشجو

تعداد پستها : 395

امتياز كاربر : 909

تاريخ عضويت : 2009-10-31

جنسيت : انثى

متولد : 1991-06-12

سن : 32


ساير موارد
نوع گوشي همراه: سوني اريكسون سوني اريكسون
حالت من: شاد شاد
جوايز اخذ شده:

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان شازده کوچولو اثر آنتوان دوسنت اگزوپری Empty رد: داستان شازده کوچولو اثر آنتوان دوسنت اگزوپری

پست من طرف niinii 2010-04-18, 11:07

خواهش میشه عسیسم داستان شازده کوچولو اثر آنتوان دوسنت اگزوپری 75996
niinii
niinii
سرپرست سايت
سرپرست سايت

تعداد پستها : 1073

امتياز كاربر : 2567

تاريخ عضويت : 2009-11-09

جنسيت : انثى

متولد : 1990-03-21

سن : 34

شهر : اصفهان


ساير موارد
نوع گوشي همراه: نوكيا نوكيا
حالت من: مهربون مهربون
جوايز اخذ شده: بهترين مدير بهترين مدير

http://www.be-taravate-baran.mihanblog.com

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان شازده کوچولو اثر آنتوان دوسنت اگزوپری Empty رد: داستان شازده کوچولو اثر آنتوان دوسنت اگزوپری

پست من طرف niinii 2010-04-18, 11:24

4




داستان شازده کوچولو اثر آنتوان دوسنت اگزوپری W0soyffjboodihhud5c
به اين ترتيب از يک موضوع خيلی مهم ديگر هم سر در آوردم: اين که
سياره‌ی او کمی از يک خانه‌ی معمولی بزرگ‌تر بود.اين نکته آن‌قدرها به
حيرتم نينداخت. می‌دانستم گذشته از سياره‌های بزرگی مثل زمين و کيوان و
تير و ناهيد که هرکدام برای خودشان اسمی دارند، صدها سياره‌ی ديگر هم
هست که بعضی‌شان از بس کوچکند با دوربين نجومی هم به هزار زحمت ديده
می‌شوند و هرگاه اخترشناسی يکی‌شان را کشف کند به جای اسم شماره‌ای
به‌اش می‌دهد. مثلا اسمش را می‌گذارد «اخترک ۳۲۵۱».

دلايل قاطعی دارم که ثابت می‌کند شهريار کوچولو از اخترک
ب۶۱۲ آمده‌بود.
داستان شازده کوچولو اثر آنتوان دوسنت اگزوپری 04a


اين اخترک را فقط يک بار به سال ۱۹۰۹ يک اخترشناس ترک توانسته بود
ببيند داستان شازده کوچولو اثر آنتوان دوسنت اگزوپری 04b که تو يک کنگره‌ی
بين‌المللی نجوم هم با کشفش هياهوی زيادی به راه انداخت اما واسه خاطر
لباسی که تنش بود هيچ کس حرفش را باور نکرد. داستان شازده کوچولو اثر آنتوان دوسنت اگزوپری 04c آدم بزرگ‌ها اين
جوری‌اند!

بختِ اخترک ب۶۱۲ زد و، ترک مستبدی ملتش را به ضرب دگنک وادار به
پوشيدن لباس اروپايی‌ها کرد. اخترشناس به سال ۱۹۲۰ دوباره، و اين بار با
سر و وضع آراسته برای کشفش ارائه‌ی دليل کرد و اين بار همه جانب او را
گرفتند. داستان شازده کوچولو اثر آنتوان دوسنت اگزوپری 04d

به خاطر آدم بزرگ‌هاست که من اين جزئيات را در باب اخترکِ ب۶۱۲
برای‌تان نقل می‌کنم يا شماره‌اش را می‌گويم چون که آن‌ها عاشق عدد و
رقم‌اند. وقتی با آن‌ها از يک دوست تازه‌تان حرف بزنيد هيچ وقت ازتان
درباره‌ی چيزهای اساسی‌اش سوال نمی‌کنند که هيج وقت نمی‌پرسند «آهنگ
صداش چه‌طور است؟ چه بازی‌هايی را بيشتر دوست دارد؟ پروانه جمع می‌کند
يا نه؟» -می‌پرسند: «چند سالش است؟ چند تا برادر دارد؟ وزنش چه‌قدر است؟
پدرش چه‌قدر حقوق می‌گيرد؟» و تازه بعد از اين سوال‌ها است که خيال
می‌کنند طرف را شناخته‌اند.

اگر به آدم بزرگ‌ها بگوييد يک خانه‌ی قشنگ ديدم از آجر قرمز که جلو
پنجره‌هاش غرقِ شمعدانی و بامش پر از کبوتر بود محال است بتوانند مجسمش
کنند. بايد حتماً به‌شان گفت يک خانه‌ی صد ميليون تومنی ديدم تا صداشان
بلند بشود که: -وای چه قشنگ!

يا مثلا اگر به‌شان بگوييد «دليل وجودِ شهريارِ کوچولو اين که
تودل‌برو بود و می‌خنديد و دلش يک بره می‌خواست و بره خواستن، خودش
بهترين دليل وجود داشتن هر کسی است» شانه بالا می‌اندازند و باتان مثل
بچ‌ه‌ها رفتار می‌کنند! اما اگر به‌شان بگوييد «سياره‌ای که ازش
آمده‌بود اخترک ب۶۱۲ است» بی‌معطلی قبول می‌کنند و ديگر هزار جور چيز
ازتان نمی‌پرسند. اين جوری‌اند ديگر. نبايد ازشان دل‌خور شد. بچه‌ها
بايد نسبت به آدم بزرگ‌ها گذشت داشته باشند.

اما البته ماها که مفهوم حقيقی زندگی را درک می‌کنيم می‌خنديم به ريش
هرچه عدد و رقم است! چيزی که من دلم می‌خواست اين بود که اين ماجرا را
مثل قصه‌ی پريا نقل کنم. دلم می‌خواست بگويم: «يکی بود يکی نبود. روزی
روزگاری يه شهريار کوچولو بود که تو اخترکی زندگی می‌کرد همه‌اش يه
خورده از خودش بزرگ‌تر و واسه خودش پیِ دوستِ هم‌زبونی می‌گشت...»، آن
هايی که مفهوم حقيقی زندگی را درک کرده‌اند واقعيت قضيه را با اين لحن
بيشتر حس می‌کنند. آخر من دوست ندارم کسی کتابم را سرسری بخواند. خدا
می‌داند با نقل اين خاطرات چه بار غمی روی دلم می‌نشيند. شش سالی می‌شود
که دوستم با بَرّه‌اش رفته. اين که اين جا می‌کوشم او را وصف کنم برای
آن است که از خاطرم نرود. فراموش کردن يک دوست خيلی غم‌انگيز است. همه
کس که دوستی ندارد. من هم می‌توانم مثل آدم بزرگ‌ها بشوم که فقط اعداد و
ارقام چشم‌شان را می‌گيرد. و باز به همين دليل است که رفته‌ام يک جعبه
رنگ و چند تا مداد خريده‌ام. تو سن و سال من واسه کسی که جز کشيدنِ يک
بوآی باز يا يک بوآی بسته هيچ کار ديگری نکرده -و تازه آن هم در شش
سالگی- دوباره به نقاشی رو کردن از آن حرف‌هاست! البته تا آن‌جا که
بتوانم سعی می‌کنم چيزهايی که می‌کشم تا حد ممکن شبيه باشد. گيرم به
موفقيت خودم اطمينان چندانی ندارم. يکيش شبيه از آب در می‌آيد يکيش نه.
سرِ قدّ و قواره‌اش هم حرف است. يک جا زيادی بلند درش آورده‌ام يک جا
زيادی کوتاه. از رنگ لباسش هم مطمئن نيستم. خب، رو حدس و گمان پيش
رفته‌ام؛ کاچی به زِ هيچی. و دست آخر گفته باشم که تو بعضِ جزئيات
مهم‌ترش هم دچار اشتباه شده‌ام. اما در اين مورد ديگر بايد ببخشيد:
دوستم زير بار هيچ جور شرح و توصيفی نمی‌رفت. شايد مرا هم مثل خودش
می‌پنداشت. اما از بختِ بد، ديدن بره‌ها از پشتِ جعبه از من بر نمی‌آيد.
نکند من هم يک خرده به آدم بزرگ‌ها رفته‌ام؟ «بايد پير شده باشم».

دانلود با صدای احمد شاملو
niinii
niinii
سرپرست سايت
سرپرست سايت

تعداد پستها : 1073

امتياز كاربر : 2567

تاريخ عضويت : 2009-11-09

جنسيت : انثى

متولد : 1990-03-21

سن : 34

شهر : اصفهان


ساير موارد
نوع گوشي همراه: نوكيا نوكيا
حالت من: مهربون مهربون
جوايز اخذ شده: بهترين مدير بهترين مدير

http://www.be-taravate-baran.mihanblog.com

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان شازده کوچولو اثر آنتوان دوسنت اگزوپری Empty رد: داستان شازده کوچولو اثر آنتوان دوسنت اگزوپری

پست من طرف niinii 2010-05-15, 09:56

5





هر روزی که می‌گذشت از اخترک و از فکرِ عزيمت و از سفر و اين حرف‌ها چيزهای تازه‌ای دست‌گيرم می‌شد که همه‌اش معلولِ بازتاب‌هایِ اتفاقی بود. و از همين راه بود که روز سوم از ماجرایِ تلخِ بائوباب ها سردرآوردم.

اين بار هم بَرّه باعثش شد، چون شهريار کوچولو که انگار سخت دودل مانده‌بود ناگهان ازم پرسيد:
-بَرّه‌ها بته‌ها را هم می‌خورند ديگر، مگر نه؟
-آره. همين جور است.
-آخ! چه خوشحال شدم!

نتوانستم بفهمم اين موضوع که بَرّه‌ها بوته‌ها را هم می‌خورند اهميتش کجاست اما شهريار کوچولو درآمد که:
-پس لابد بائوباب ها را هم می‌خورند ديگر؟

داستان شازده کوچولو اثر آنتوان دوسنت اگزوپری 0n8ts14lexyoimj3vw2c من برايش توضيح دادم که بائوباب بُتّه نيست. درخت است و از ساختمان يک معبد هم گنده‌تر، و اگر يک گَلّه فيل هم با خودش ببرد حتا يک درخت بائوباب را هم نمی‌توانند بخورند.
از فکر يک گَلّه فيل به خنده افتاد و گفت: -بايد چيدشان روی هم.
اما با فرزانگی تمام متذکر شد که: -بائوباب هم از بُتِّگی شروع می‌کند به بزرگ شدن.
-درست است. اما نگفتی چرا دلت می‌خواهد بره‌هايت نهال‌های بائوباب را بخورند؟
گفت: -دِ! معلوم است!

و اين را چنان گفت که انگار موضوع از آفتاب هم روشن‌تر است؛ منتها من برای اين که به تنهايی از اين راز سر در آرم ناچار شدم حسابی کَلّه را به کار بيندازم.

راستش اين که تو اخترکِ شهريار کوچولو هم مثل سيارات ديگر هم گياهِ خوب به هم می‌رسيد هم گياهِ بد. يعنی هم تخمِ خوب گياه‌های خوب به هم می‌رسيد، هم تخمِ بدِ گياه‌هایِ بد. اما تخم گياه‌ها نامريی‌اند. آن‌ها تو حرمِ تاريک خاک به خواب می‌روند تا يکی‌شان هوس بيدار شدن به سرش بزند. آن وقت کش و قوسی می‌آيد و اول با کم رويی شاخکِ باريکِ خوشگل و بی‌آزاری به طرف خورشيد می‌دواند. اگر اين شاخک شاخکِ تربچه‌ای گلِ سرخی چيزی باشد می‌شود گذاشت برای خودش رشد کند اما اگر گياهِ بدی باشد آدم بايد به مجردی که دستش را خواند ريشه‌کنش کند.

باری، تو سياره‌ی شهريار کوچولو گياه تخمه‌های وحشتناکی به هم می‌رسيد. يعنی تخم درختِ بائوباب که خاکِ سياره حسابی ازشان لطمه خورده بود. بائوباب هم اگر دير به‌اش برسند ديگر هيچ جور نمی‌شود حريفش شد: تمام سياره را می‌گيرد و با ريشه‌هايش سوراخ سوراخش می‌کند و اگر سياره خيلی کوچولو باشد و بائوباب‌ها خيلی زياد باشند پاک از هم متلاشيش می‌کنند.

شهريار کوچولو بعدها يک روز به من گفت: «اين، يک امر انضباطی است. صبح به صبح بعد از نظافتِ خود بايد با دفت تمام به نظافتِ اخترک پرداخت. آدم بايد خودش را مجبور کند که به مجردِ تشخيص دادن بائوباب‌ها از بته‌های گلِ سرخ که تا کوچولواَند عين هم‌اَند با دقت ريشه‌کن‌شان بکند. کار کسل‌کننده‌ای هست اما هيچ مشکل نيست.»داستان شازده کوچولو اثر آنتوان دوسنت اگزوپری Dbell22kpd1oz0s5xk
يک روز هم بم توصيه کرد سعی کنم هر جور شده يک نقاشی حسابی از کار درآرم که بتواند قضيه را به بچه‌های سياره‌ی من هم حالی کند. گفت اگر يک روز بروند سفر ممکن است به دردشان بخورد. پاره‌ای وقت‌ها پشت گوش انداختن کار ايرادی ندارد اما اگر پای بائوباب در ميان باشد گاوِ آدم می‌زايد. اخترکی را سراغ دارم که يک تنبل‌باشی ساکنش بود و برای کندن سه تا نهال بائوباب امروز و فردا کرد...».

آن وقت من با استفاده از چيزهايی که گفت شکل آن اخترک را کشيدم. داستان شازده کوچولو اثر آنتوان دوسنت اگزوپری Qo5qfplurml1j28448mp



هيچ دوست ندارم اندرزگويی کنم. اما خطر بائوباب‌ها آن‌قدر کم شناخته شده و سر راهِ کسی که تو چنان اخترکی سرگيدان بشود آن قدر خطر به کمين نشسته که اين مرتبه را از رويه‌ی هميشگی خودم دست بر می‌دارم و می‌گويم: «بچه‌ها! هوای بائوباب‌ها را داشته باشيد!»

اگر من سرِ اين نقاشی اين همه به خودم فشار آورده‌ام فقط برای آن بوده که دوستانم را متوجه خطری کنم که از مدت‌ها پيش بيخ گوش‌شان بوده و مثلِ خودِ من ازش غافل بوده‌اند. درسی که با اين نقاشی داده‌ام به زحمتش می‌ارزد. حالا ممکن است شما از خودتان بپرسيد: «پس چرا هيچ کدام از بقيه‌ی نقاشی‌های اين کتاب هيبتِ تصويرِ بائوباب‌ها را ندارد؟» -خب، جوابش خيلی ساده است: من زور خودم را زده‌ام اما نتوانسته‌ام از کار درشان بياورم. اما عکس بائوباب‌ها را که می‌کشيدم احساس می‌کردم قضيه خيلی فوريت دارد و به اين دليل شور بَرَم داشته بود.


دانلود با صدای احمد شاملو
niinii
niinii
سرپرست سايت
سرپرست سايت

تعداد پستها : 1073

امتياز كاربر : 2567

تاريخ عضويت : 2009-11-09

جنسيت : انثى

متولد : 1990-03-21

سن : 34

شهر : اصفهان


ساير موارد
نوع گوشي همراه: نوكيا نوكيا
حالت من: مهربون مهربون
جوايز اخذ شده: بهترين مدير بهترين مدير

http://www.be-taravate-baran.mihanblog.com

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان شازده کوچولو اثر آنتوان دوسنت اگزوپری Empty رد: داستان شازده کوچولو اثر آنتوان دوسنت اگزوپری

پست من طرف niinii 2010-06-03, 15:18



6





آخ، شهريار کوچولو! اين جوری بود که من کَم کَمَک از زندگیِ محدود و دل‌گير تو سر درآوردم. تا مدت‌ها تنها سرگرمیِ تو تماشای زيبايیِ غروب آفتاب بوده. به اين نکته‌ی تازه صبح روز چهارم بود که پی بردم؛ يعنی وقتی که به من گفتی:
-غروب آفتاب را خيلی دوست دارم. برويم فرورفتن آفتاب را تماشا کنيم...
-هوم، حالاها بايد صبر کنی...
-واسه چی صبر کنم؟
-صبر کنی که آفتاب غروب کند.

اول سخت حيرت کردی بعد از خودت خنده‌ات گرفت و برگشتی به من گفتی:
-همه‌اش خيال می‌کنم تو اخترکِ خودمم!
-راستش موقعی که تو آمريکا ظهر باشد همه می‌دانند تو فرانسه تازه آفتاب دارد غروب می‌کند. کافی است آدم بتواند در يک دقيقه خودش را برساند به فرانسه تا بتواند غروب آفتاب را تماشا کند. متاسفانه فرانسه کجا اين‌جا کجا! اما رو اخترک تو که به آن کوچکی است همين‌قدر که چند قدمی صندليت را جلو بکشی می‌توانی هرقدر دلت خواست غروب تماشا کنی.


داستان شازده کوچولو اثر آنتوان دوسنت اگزوپری A9c2n2me3mwerf8x4vm



-يک روز چهل و سه بار غروب آفتاب را تماشا کردم!
و کمی بعد گفت:
-خودت که می‌دانی... وقتی آدم خيلی دلش گرفته باشد از تماشای غروب لذت می‌برد.
-پس خدا می‌داند آن روز چهل و سه غروبه چه‌قدر دلت گرفته بوده.

اما مسافر کوچولو جوابم را نداد.



دانلود با صدای احمد شاملو
niinii
niinii
سرپرست سايت
سرپرست سايت

تعداد پستها : 1073

امتياز كاربر : 2567

تاريخ عضويت : 2009-11-09

جنسيت : انثى

متولد : 1990-03-21

سن : 34

شهر : اصفهان


ساير موارد
نوع گوشي همراه: نوكيا نوكيا
حالت من: مهربون مهربون
جوايز اخذ شده: بهترين مدير بهترين مدير

http://www.be-taravate-baran.mihanblog.com

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان شازده کوچولو اثر آنتوان دوسنت اگزوپری Empty رد: داستان شازده کوچولو اثر آنتوان دوسنت اگزوپری

پست من طرف niinii 2010-06-03, 15:24


7


روز پنجم باز سرِ گوسفند از يک راز ديگر زندگی شهريار کوچولو سر در آوردم. مثل چيزی که مدت‌ه‌ا تو دلش به‌اش فکر کرده باشد يک‌هو بی مقدمه از من پرسيد:
-گوسفندی که بُتّه ها را بخورد گل ها را هم می‌خورد؟
-گوسفند هرچه گيرش بيايد می‌خورد.
-حتا گل‌هايی را هم که خار دارند؟
-آره، حتا گل‌هايی را هم که خار دارند.
-پس خارها فايده‌شان چيست؟

من چه می‌دانستم؟ يکی از آن: سخت گرفتار باز کردن يک مهره‌ی سفتِ موتور بودم. از اين که يواش يواش بو می‌بردم خرابیِ کار به آن سادگی‌ها هم که خيال می‌کردم نيست برج زهرمار شده‌بودم و ذخيره‌ی آبم هم که داشت ته می‌کشيد بيش‌تر به وحشتم می‌انداخت.
-پس خارها فايده‌شان چسيت؟

شهريار کوچولو وقتی سوالی را می‌کشيد وسط ديگر به اين مفتی‌ها دست بر نمی‌داشت. مهره پاک کلافه‌ام کرده بود. همين جور سرسری پراندم که:
-خارها به درد هيچ کوفتی نمی‌خورند. آن‌ها فقط نشانه‌ی بدجنسی گل‌ها هستند.
-دِ!
و پس از لحظه‌يی سکوت با يک جور کينه درآمد که:
-حرفت را باور نمی‌کنم! گل‌ها ضعيفند. بی شيله‌پيله‌اند. سعی می‌کنند يک جوری تهِ دل خودشان را قرص کنند. اين است که خيال می‌کنند با آن خارها چيزِ ترسناکِ وحشت‌آوری می‌شوند...

لام تا کام به‌اش جواب ندادم. در آن لحظه داشتم تو دلم می‌گفتم: «اگر اين مهره‌ی لعنتی همين جور بخواهد لج کند با يک ضربه‌ی چکش حسابش را می‌رسم.» اما شهريار کوچولو دوباره افکارم را به هم ريخت:
-تو فکر می‌کنی گل‌ها...
من باز همان جور بی‌توجه گفتم:
-ای داد بيداد! ای داد بيداد! نه، من هيچ کوفتی فکر نمی‌کنم! آخر من گرفتار هزار مساله‌ی مهم‌تر از آنم!
هاج و واج نگاهم کرد و گفت:
-مساله‌ی مهم!

مرا می‌ديد که چکش به دست با دست و بالِ سياه روی چيزی که خيلی هم به نظرش زشت می‌آمد خم شده‌ام.
-مثل آدم بزرگ‌ها حرف می‌زنی!
از شنيدنِ اين حرف خجل شدم اما او همين جور بی‌رحمانه می‌گفت:
-تو همه چيز را به هم می‌ريزی... همه چيز را قاتی می‌کنی!
حسابی از کوره در رفته‌بود.

موهای طلايی طلائيش تو باد می‌جنبيد.
-اخترکی را سراغ دارم که يک آقا سرخ روئه توش زندگی می‌کند. او هيچ وقت يک گل را بو نکرده، هيچ وقت يک ستاره‌را تماشا نکرده هيچ وقت کسی را دوست نداشته هيچ وقت جز جمع زدن عددها کاری نکرده. او هم مثل تو صبح تا شب کارش همين است که بگويد: «من يک آدم مهمم! يک آدم مهمم!» اين را بگويد و از غرور به خودش باد کند. اما خيال کرده: او آدم نيست، يک قارچ است!
-يک چی؟
-يک قارچ!
حالا ديگر رنگش از فرط خشم مثل گچ سفيد شده‌بود:
-کرورها سال است که گل‌ها خار می‌سازند و با وجود اين کرورها سال است که برّه‌ها گل‌ها را می‌خورند. آن وقت هيچ مهم نيست آدم بداند پس چرا گل‌ها واسه ساختنِ خارهايی که هيچ وقتِ خدا به هيچ دردی نمی‌خورند اين قدر به خودشان زحمت می‌دهند؟ جنگ ميان برّه‌ها و گل‌ها هيچ مهم نيست؟ اين موضوع از آن جمع زدن‌های آقا سرخ‌روئه‌یِ شکم‌گنده مهم‌تر و جدی‌تر نيست؟ اگر من گلی را بشناسم که تو همه‌ی دنيا تک است و جز رو اخترک خودم هيچ جای ديگر پيدا نميشه و ممکن است يک روز صبح يک برّه کوچولو، مفت و مسلم، بی اين که بفهمد چه‌کار دارد می‌کند به يک ضرب پاک از ميان ببردش چی؟ يعنی اين هم هيچ اهميتی ندارد؟ اگر کسی گلی را دوست داشته باشد که تو کرورها و کرورها ستاره فقط يک دانه ازش هست واسه احساس وشبختی همين قدر بس است که نگاهی به آن همه ستاره بيندازد و با خودش بگويد: «گل من يک جايی ميان آن ستاره‌هاست»، اما اگر برّه گل را بخورد برايش مثل اين است که يکهو تمام آن ستاره‌ها پِتّی کنند و خاموش بشوند. يعنی اين هم هيچ اهميتی ندارد؟
ديگر نتوانست چيزی بگويد و ناگهان هِق هِق کنان زد زير گريه.
داستان شازده کوچولو اثر آنتوان دوسنت اگزوپری 8fh34sw6kz6v2hwiz8
حالا ديگر شب شده‌بود. اسباب و ابزارم را کنار انداخته‌بودم. ديگر چکش و مهره و تشنگی و مرگ به نظرم مضحک می‌آمد. رو ستاره‌ای، رو سياره‌ای، رو سياره‌ی من، زمين، شهريارِ کوچولويی بود که احتياج به دلداری داشت! به آغوشش گرفتم مثل گهواره تابش دادم به‌اش گفتم: «گلی که تو دوست داری تو خطر نيست. خودم واسه گوسفندت يک پوزه‌بند می‌کشم... خودم واسه گفت يک تجير می‌کشم... خودم...» بيش از اين نمی‌دانستم چه بگويم. خودم را سخت چُلمَن و بی دست و پا حس می‌کردم. نمی‌دانستم چه‌طور بايد خودم را به‌اش برسانم يا به‌اش بپيوندم...p چه ديار اسرارآميزی است ديار اشک!




دانلود با صدای احمد شاملو
niinii
niinii
سرپرست سايت
سرپرست سايت

تعداد پستها : 1073

امتياز كاربر : 2567

تاريخ عضويت : 2009-11-09

جنسيت : انثى

متولد : 1990-03-21

سن : 34

شهر : اصفهان


ساير موارد
نوع گوشي همراه: نوكيا نوكيا
حالت من: مهربون مهربون
جوايز اخذ شده: بهترين مدير بهترين مدير

http://www.be-taravate-baran.mihanblog.com

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

بازگشت به بالاي صفحه

- مواضيع مماثلة

 
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد