داستان زیبا Hitskin_logo Hitskin.com

هذه مُجرَّد مُعاينة لتصميم تم اختياره من موقع Hitskin.com
تنصيب التصميم في منتداكالرجوع الى صفحة بيانات التصميم

جوان ايراني
هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.

جوان ايراني


 
الرئيسيةPortalأحدث الصورجستجوثبت نامورود
تيم مديريت سايت لحظات دلنشين توام با شادكامي را برايتان آرزومند است
به چشمانت بیاموز که هر کس لیاقت دیدن ندارد...
اگر مشکلات را رها کنی هرگز راه حلی برای آنها نخواهی یافت
کاش میشد سکوت را جایگزین دروغ کرد
خوشبخت ترين فرد كسي است كه بيش از همه سعي كند ديگران را خوشبخت سازد.. اشو زرتشت
کاش در کتاب قطور زندگی سطری باشیم ماندنی نه حاشیه ای از یاد رفتنی
خدایا من در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری من چون تو خدایی دارم وتوچون خود نداری
بدبختي تنها در باغچه اي که خودت کاشته اي مي رويد
هوس بازان کسی را که زیبا می بینند دوست دارند اما عاشقان کسی را که دوست دارند زیبا می بینند
اي دوست به راه دوست جان بايد داد در راه محبت امتحان بايد داد تنها نبود شرط محبت گفتن يك مرتبه هم عمل نشان بايدداد
من نه عاشق هستم نه محتاج نگاهي كه بلغزد بر من من خودم هستم و يك حس غريب كه به صد عشقو هوس مي ارزد
خداوند بی نهایت است...اما به قدر نیاز تو فرود می آید،به قدر آرزوی تو گسترده می شود و به قدر ایمان تو کارگشاست(ملاصدرا)
زندگی دو چهره بیشتر ندارد یا بر بازیت میگیرد یا بر بازیش میگیری انتخاب با توست
در این زمانه که شرط حیات نیرنگ است دلم برای دوستان بی ریا تنگ است
برای خندیدن منتظر خوش بختی نباش شاید خوش بختی منتظر خندیدن توست

 

 داستان زیبا

اذهب الى الأسفل 
+3
alireza
دکی جون
میترا
7 مشترك
نويسندهپيام
میترا
بازرس
بازرس
میترا


تعداد پستها : 1173

امتياز كاربر : 3049

تاريخ عضويت : 2009-12-21


ساير موارد
نوع گوشي همراه:
حالت من: مهربون مهربون
جوايز اخذ شده: بهترين كاربر بهترين كاربر

داستان زیبا Empty
پستعنوان: داستان زیبا   داستان زیبا I_icon_minitime2010-04-16, 12:24

مادر من فقط یك چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود
اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت یك روز اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره خیلی خجالت كشیدم . آخه اون چطور تونست این كار رو بامن بكنه ؟
به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه كردم وفورا از اونجا دور شدم روز بعد یكی از همكلاسی ها منو مسخره كرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یك چشم داره فقط دلم میخواست یك جوری خودم رو گم و گور كنم . كاش زمین دهن وا میكرد و منو ..كاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...
روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال كنی چرا نمی میری ؟ اون هیچ جوابی نداد....
حتی یك لحظه هم راجع به حرفی كه زدم فكر نكردم ، چون خیلی عصبانی بودم . احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ كاری با اون نداشته باشم سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم اونجا ازدواج كردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...
از زندگی ، بچه ها و آسایشی كه داشتم خوشحال بودم تا اینكه یه روز مادرم اومد به دیدن من
اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد كشیدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بیاد اینجا ، اونم بی خبر سرش داد زدم ": چطور جرات كردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!" گم شو از اینجا! همین حالا
اون به آرامی جواب داد : " اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینكه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .
یك روز یك دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شركت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه
ولی من به همسرم به دروغ گفتم كه به یك سفر كاری میرم . بعد از مراسم ، رفتم به اون كلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی كنجكاوی . همسایه ها گفتن كه اون مرده ولی من حتی یك قطره اشك هم نریختم
اونا یك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فكر تو بوده ام ، منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ، خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا
ولی من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بیام تورو ببینم وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینكه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم آخه میدونی ... وقتی تو خیلی كوچیك بودی تو یه تصادف یك چشمت رو از دست دادی
به عنوان یك مادر نمی تونستم تحمل كنم و ببینم كه تو داری بزرگ میشی با یك چشم
بنابراین چشم خودم رو دادم به تو برای من اقتخار بود كه پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور كامل ببینه
با همه عشق و علاقه من به تو
داستان زیبا 973395 داستان زیبا 973395 داستان زیبا 973395
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
دکی جون
بازرس كل
بازرس كل
دکی جون


تعداد پستها : 651

امتياز كاربر : 1207

تاريخ عضويت : 2009-10-28

جنسيت : ذكر

متولد : 1986-04-23

سن : 38


ساير موارد
نوع گوشي همراه: ال جي ال جي
حالت من:
جوايز اخذ شده:

داستان زیبا Empty
پستعنوان: رد: داستان زیبا   داستان زیبا I_icon_minitime2010-04-16, 13:03

با اینکه قبلا یه جایی خونده بودمش ولی تکرارش لازم بود
ممنون
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
http://www.akharinrahehal.blogfa.com
alireza
مدير تالار ورزشي
مدير تالار ورزشي
alireza


تعداد پستها : 411

امتياز كاربر : 928

تاريخ عضويت : 2010-04-12

جنسيت : ذكر

متولد : 1991-03-28

سن : 33

شهر : بابل


ساير موارد
نوع گوشي همراه: سوني اريكسون سوني اريكسون
حالت من: مهربون مهربون
جوايز اخذ شده:

داستان زیبا Empty
پستعنوان: رد: داستان زیبا   داستان زیبا I_icon_minitime2010-04-16, 13:07

مادر همیشه به یاد بچه هاشه ولی این بچه ها هستن که ............
خدایا داستان زیبا 249440 به هیچ مادری این جور بچه نده
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
mohamad
.
.
mohamad


تعداد پستها : 236

امتياز كاربر : 382

تاريخ عضويت : 2009-11-28

جنسيت : ذكر

متولد : 1982-12-29

سن : 41

شهر : تبریز


ساير موارد
نوع گوشي همراه:
حالت من:
جوايز اخذ شده:

داستان زیبا Empty
پستعنوان: رد: داستان زیبا   داستان زیبا I_icon_minitime2010-04-17, 12:40

واقعا تکان دهنده بود
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
setareh
مدير تالار دانش آموز
مدير تالار دانش آموز
setareh


تعداد پستها : 681

امتياز كاربر : 1612

تاريخ عضويت : 2009-11-17

جنسيت : انثى

متولد : 1991-10-29

سن : 33

شهر : اصفهان


ساير موارد
نوع گوشي همراه: نوكيا نوكيا
حالت من: ناراحت ناراحت
جوايز اخذ شده:

داستان زیبا Empty
پستعنوان: رد: داستان زیبا   داستان زیبا I_icon_minitime2010-04-17, 13:15

يه روزي باسه يه موضوع بي ارزش با مامانم قهر كردم
تا يه هفته
بعد مامانم يه شعر برام نوشت گذاشته بود روي ميزم
وقتي اون شعر خوندم تا دوروز گريه ميكردم
مامانم نه باعث خجالتم شده بود
نه ......
فقط ميخواست بزرگترين اشتباه زندگيمو
انجام ندم
شايد يه روزي داستانشو بنويسم
همين جا به مامانم كه بهترينه بارم ميگم
كه چقدر دوستش دارم
خيلي قشنگ بود
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
http://www.vayazjodaee.blogfa.com
میترا
بازرس
بازرس
میترا


تعداد پستها : 1173

امتياز كاربر : 3049

تاريخ عضويت : 2009-12-21


ساير موارد
نوع گوشي همراه:
حالت من: مهربون مهربون
جوايز اخذ شده: بهترين كاربر بهترين كاربر

داستان زیبا Empty
پستعنوان: رد: داستان زیبا   داستان زیبا I_icon_minitime2010-04-18, 03:12

قشنگترین زیباترین مهربونترین فداکارترین با گذشت ترین .............مادره
در این مورد هر چی بگیم کم گفتیم
خدا مادر تموم شما عزیزان رو براتون نگهداره
کلمه مادر تنها کلمه ای است که تموم معانی دنیا توش جمع شده
مادر یعنی یه دنیا
و دنیا یعنی مادر
ستاره جون میشه اون شعر مادرتو بگی؟
داستان زیبا 717503


اين مطلب آخرين بار توسط میترا در 2010-04-20, 02:30 ، و در مجموع 1 بار ويرايش شده است.
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
sahar-i
.
.
sahar-i


تعداد پستها : 194

امتياز كاربر : 521

تاريخ عضويت : 2010-02-10

جنسيت : انثى

متولد : 1991-07-19

سن : 33

شهر : اصفهان


ساير موارد
نوع گوشي همراه: سوني اريكسون سوني اريكسون
حالت من: مهربون مهربون
جوايز اخذ شده:

داستان زیبا Empty
پستعنوان: رد: داستان زیبا   داستان زیبا I_icon_minitime2010-04-18, 07:27

واقعا داستان قشنگي بود
چرا ما بعضي وقتها قدر چيزهايي رو كه داريم نميدونيم؟؟؟؟
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
http://setayeshs.blogfa.com
baran
.
.
baran


تعداد پستها : 401

امتياز كاربر : 1005

تاريخ عضويت : 2010-01-18

جنسيت : انثى

متولد : 1991-04-15

سن : 33


ساير موارد
نوع گوشي همراه: ال جي ال جي
حالت من: عاشق عاشق
جوايز اخذ شده:

داستان زیبا Empty
پستعنوان: رد: داستان زیبا   داستان زیبا I_icon_minitime2010-04-19, 03:17

داستان قشنگي بود
داستان زیبا 494587
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
http://www.baranebahari1.blogfa.com
 
داستان زیبا
بازگشت به بالاي صفحه 
صفحه 1 از 1
 مواضيع مماثلة
-
» پنج داستان کوتاه و زیبا
» داستان واقعی و بسیار زیبا
» پوستی زیبا با عسل
» زیبا و اموزنده
» عکســـــــــهای زیبا

صلاحيات هذا المنتدى:شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد
جوان ايراني :: متفرقه :: داستانهاي خواندني-
پرش به: