شانس Hitskin_logo Hitskin.com

هذه مُجرَّد مُعاينة لتصميم تم اختياره من موقع Hitskin.com
تنصيب التصميم في منتداكالرجوع الى صفحة بيانات التصميم

جوان ايراني
هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.

جوان ايراني


 
الرئيسيةPortalأحدث الصورجستجوثبت نامورود
تيم مديريت سايت لحظات دلنشين توام با شادكامي را برايتان آرزومند است
به چشمانت بیاموز که هر کس لیاقت دیدن ندارد...
اگر مشکلات را رها کنی هرگز راه حلی برای آنها نخواهی یافت
کاش میشد سکوت را جایگزین دروغ کرد
خوشبخت ترين فرد كسي است كه بيش از همه سعي كند ديگران را خوشبخت سازد.. اشو زرتشت
کاش در کتاب قطور زندگی سطری باشیم ماندنی نه حاشیه ای از یاد رفتنی
خدایا من در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری من چون تو خدایی دارم وتوچون خود نداری
بدبختي تنها در باغچه اي که خودت کاشته اي مي رويد
هوس بازان کسی را که زیبا می بینند دوست دارند اما عاشقان کسی را که دوست دارند زیبا می بینند
اي دوست به راه دوست جان بايد داد در راه محبت امتحان بايد داد تنها نبود شرط محبت گفتن يك مرتبه هم عمل نشان بايدداد
من نه عاشق هستم نه محتاج نگاهي كه بلغزد بر من من خودم هستم و يك حس غريب كه به صد عشقو هوس مي ارزد
خداوند بی نهایت است...اما به قدر نیاز تو فرود می آید،به قدر آرزوی تو گسترده می شود و به قدر ایمان تو کارگشاست(ملاصدرا)
زندگی دو چهره بیشتر ندارد یا بر بازیت میگیرد یا بر بازیش میگیری انتخاب با توست
در این زمانه که شرط حیات نیرنگ است دلم برای دوستان بی ریا تنگ است
برای خندیدن منتظر خوش بختی نباش شاید خوش بختی منتظر خندیدن توست

 

 شانس

اذهب الى الأسفل 
نويسندهپيام
dorsa_old
.
.
dorsa_old


تعداد پستها : 524

امتياز كاربر : 1294

تاريخ عضويت : 2009-10-29

متولد : 1989-10-30

سن : 35


ساير موارد
نوع گوشي همراه:
حالت من:
جوايز اخذ شده:

شانس Empty
پستعنوان: شانس   شانس Empty2009-11-30, 12:36

داستان "شانس" از مارک تواين
در ضيافت شامي که به افتخار يکي از مشهورترين افسران عاليرتبه‌ي انگليس برگزار شده بود، شرکت داشتم. به دليلي که به زودي خواهيد فهميد، به اسم و درجه‌ي واقعي اين افسر اشاره‌اي نمي‌کنم و او را ژنرال "لرد آرتور اسکرزبي .وي .جي .سي و غيره" مي‌نامم. اسمهاي افراد معروف، آدم را جادو مي‌کند. مردي که سي سال پيش در نبردهاي کريمه، ناگهان به اوج شهرت و افتخار رسيد و هزاران بار اسمش را شنيده بودم، حي و حاضر آنجا نشسته بود. به جاي خوردن و نوشيدن، محو تماشاي اين نيمه خدا شده بودم. سراپايش را به دقت ورانداز مي‌کردم و در چهره‌اش دقيق مي‌شدم. آرامش، خويشتن‌داري و وقار در چهره‌اش نمايان بود. رفتار بسيار ساده و بي‌پيرايه‌اي داشت و با فروتني دل چسبي، صدها نگاه تحسين‌آميزي را که به او دوخته شده بود، و تعريف و تمجيدهاي صميمانه‌ي حضار را ناديده مي‌گرفت.

در سمت چپم، کشيشي نشسته بود که از آشنايان قديمي‌ام محسوب مي‌شد و قبل از اينکه کشيش شود، نيمي از عمرش را در اردوگاه و ميدان جنگ گذرانده و در مدرسه‌ي نظامي «وول ويچ» تدريس کرده بود. در حالي که محو تماشاي قهرمان جنگ‌هاي کريمه بودم، چشمان کشيش برق عجيبي زد. به طرفم خم شد، به قهرمان ضيافت اشاره کرد و در گوشي گفت: ‌«بين خودمون باشه، ولي اون يک احمق تمام عياره.»



از تعجب خشکم زد. اگر اين حرف را درباره‌ي ناپلئون يا سقراط هم مي‌گفتند، اين قدر تعجب نمي‌کردم. ولي از دو چيز مطمئن بودم: يکي اينکه جناب کشيش، آدم بسيار راستگويي است و ديگر اين که آدم‌ها را خوب مي‌شناسد. پس مطمئن شدم که همه درباره‌ي اين قهرمان اشتباه مي‌کنند و او واقعاً يک احمق است. براي همين، به دنبال فرصتي بودم که بفهمم جناب کشيش، چطور توانسته پرده از اين راز بردارد.



چند روز بعد، فرصتي دست داد و اين چيزي است که کشيش گفت: تقريباً چهل سال پيش در آکادمي نظامي "وول ويچ" تدريس مي‌کردم. بر حسب اتفاق در همان قسمتي بودم که اسکرزبي جوان، امتحانات مقدماتي‌اش را مي‌گذراند. دلم خيلي برايش سوخت، چون بقيه‌ي بچه‌ها خيلي راحت به سؤالات جواب مي‌دادند. ولي او ... خداي من! هيچ‌چيز بلد نبود. پسر خوب و دوست‌داشتني و ساده‌اي بود و از اين که مي‌ديدم، مثل مجسمه ايستاده و جواب‌هاي پرت و پلا و احمقانه مي‌دهد، خيلي ناراحت شدم. واقعاً دلم برايش سوخت. به خودم گفتم، وقتي بخواهند دوباره از او امتحان بگيرند، حتماً رد مي‌شود. پس بگذار محض رضاي خدا، کاري کنم که سقوط راحتي داشته باشد. او را به کناري کشيدم و فهميدم درباره‌ي "سزار" چيزکي مي‌داند. چون چيز ديگري بلد نبود، دست به کار شدم و مثل برده از او کار کشيدم و وادارش کردم با خرخواني، سؤالات مربوط به سزار را که احتمال داشت در امتحان بيايد از بر کند. مي‌دانم حرفم را باور نمي‌کنيد. ولي او امتحان را با موفقيت کامل گذراند! فقط چند تا سؤال از بر کرده بود و براي همين، تشويقش مي‌کردند، ولي آنهايي که هزار برابر او مي‌دانستند، کرک و پر شدند. از بخت بلند اسکرزبي، چيزي که ممکن است صد سالي يک‌بار اتفاق بيفتد، رخ داده بود و از او فقط سؤالهايي را پرسيدند که از بر کرده بود.



خيلي عجيب بود! در تمام دوره‌ي تحصيل، مثل مادري که بچه‌ي عليلش را تر و خشک مي‌کند، کنارش بودم و هميشه هم به طرز معجزه‌آسايي نجات پيدا مي‌کرد. مي‌دانستم که رياضيات، دستش را رو مي‌کند و دخلش را مي‌آورد. تصميم گرفتم جان کندنش را آسان کنم و براي همين، سؤالاتي را که ممکن بود در امتحان بيايد با او تمرين کردم و سپردمش به دست سرنوشت. خب، حدس مي‌زني، چطور شد؟ در کمال بهت و ناباوري موفق شد رتبه‌ي اول را کسب کند و همه تحسينش کردند.

به جاي خوردن و نوشيدن، محو تماشاي اين نيمه خدا شده بودم. سراپايش را به دقت ورانداز مي‌کردم و در چهره‌اش دقيق مي‌شدم. آرامش، خويشتن‌داري و وقار در چهره‌اش نمايان بود.
يک هفته از عذاب وجدان، خواب به چشمم نيامد. اين کار را محض رضاي خدا و از روي ترحّم کرده بودم، تا جوان بيچاره خيلي زجر نکشد. خوابش را هم نمي‌ديدم که چنين افتضاحي به پا شود. مثل دانشمندي که "فرانک اشتاين" را درست کرده بود، احساس گناه مي‌کردم. احمقي را که کله‌اش پر از خاک ارّه بود، در جاده‌اي قرار داده بودم که به ترفيع‌هاي درخشان و مسئوليت‌هاي سنگين، ختم مي‌شد. شک نداشتم که در اولين فرصت خود و هر مسئوليتي را که به او سپرده شود، نابود مي‌کند.



جنگهاي کريمه تازه شروع شده بود. با خود مي‌گفتم، حتماً بايد جنگي در کار باشد تا اين الاغ نتواند پيش از اينکه دستش رو شود، بميرد. منتظر زلزله ماندم و وقتي آمد، مات و مبهوت شدم. اسکرزبي فرمانده‌ي فوج پياده نظام شد! آنهايي که سرشان به تنشان مي‌ارزد، بايد موهايشان سفيد شود تا بتوانند به چنين درجه‌اي برسند. چه کسي فکرش را مي‌کرد بار اين مسئوليت سنگين را بر شانه‌هاي نحيف و ناتوان او بگذارند؟ حتي لياقت نداشت پرچم را به دستش بسپرند، ولي حالا سروان شده بود. فکرش را بکن! داشتم از غصه دق مي‌کردم.



ببين، من که اين‌قدر عاشق آرامش و سکوت هستم، مجبور به چه کاري شدم. به خاطر کاري که کرده بودم، خودم را در برابر مردم مقصّر مي‌دانستم. براي همين، تصميم گرفتم همراهش بروم و تا آنجا که مي‌توانم، مملکت را از شرش حفظ کنم. اين شد که پول کمي را به هزار بدبختي پس‌انداز کرده بودم، برداشتم، به دسته‌ي او پيوستم و با هم به ميدان رفتيم.



آن وقت... خداي من! خيلي وحشتناک بود! بجز اشتباه هيچ‌کاري نمي‌کرد، ولي کسي رازش را نمي‌دانست. همه درباره‌اش به اشتباه افتاده بودند و براي همين، رفتارش را بد تعبير مي‌کردند و اشتباهات احمقانه‌اش را به حساب نبوغش مي‌گذاشتند. واقعاً همين‌طور بود. کوچکترين اشتباهش، اشک هر آدم عاقلي را در مي‌آورد، و اشک مرا هم درآورد و آن‌قدر عصبانيم کرد که وقتي تنها بوديم، به او پرخاش مي‌کردم. بيشتر از اين نگران بودم، هر اشتباهي که مرتکب مي‌شد، شهرت و آوازه‌اش را بيشتر مي‌کرد. پيش خودم مي‌گفتم، آن‌قدر بالا مي‌رود که وقتي بالاخره زمين بخورد و دستش رو شود، انگار خورشيد از آسمان افتاده است.

به خاطر کاري که کرده بودم، خودم را در برابر مردم مقصّر مي‌دانستم. براي همين، تصميم گرفتم همراهش بروم و تا آنجا که مي‌توانم، مملکت را از شرش حفظ کنم.
مرتب پيشرفت مي‌کرد. پشت سر هم درجه مي‌گرفت و از جنازه‌ي افسران مافوقش، مثل نردبان بالا مي‌رفت،‌ تا اين که در گرماگرم يکي از جنگها، سرهنگ ما کشته شد و نفسم از ترس بند آمد؛ چون بعد از او اسکرزبي از همه ارشدتر بود. با خودم گفتم که ده دقيقه‌ي ديگر کار همه‌ي‌مان تمام است.



جنگ با شدت ادامه داشت و نيروهاي متحد ما، در سرتاسر جبهه عقب‌نشيني مي‌کردند. هنگ ما در موضع حساسي مستقر بود و يک اشتباه، کافي بود که همگي نابود شويم. در چنين موقعيت حساسي، اين احمق کله‌پوک دستور داد هنگ به تپه‌ي مقابل که کسي روي آن نبود، حمله کند. پيش خودم گفتم، ديگر همه‌چيز تمام شد.



حرکت کرديم و قبل از اينکه کسي متوجه اين اشتباه شود و جلو آن را بگيرد، روي يال تپه بوديم. فکر مي‌کني، چه چيزي ديديم؟ يک ارتش ذخيره‌ي روسها، آنجا موضع گرفته بود. هيچ کس فکرش را هم نمي‌کرد. فکر مي‌کنيد چه اتفاقي افتاد؟ دخل همه‌مان را آوردند؟ در نود و نه درصد موارد اين طور مي‌شود. ولي روسها، پيش خود حساب کرده بودند که امکان ندارد در چنين شرايطي يک هنگ، سلانه سلانه به آنجا بيايد و فکر کرده بودند که حتما کل ارتش انگليس به آنجا آمده و نقشه‌ي زيرکانه‌ي آنها لو رفته است؛ براي همين، دمشان را گذاشتند روي کولشان و با بي‌نظمي از تپه سرازير شدند و ما هم دنبالشان رفتيم. آنها خودشان قلب سپاه روسيه را در هم ريختند و از ميان آن گذشتند و طولي نکشيد که سپاه روسها، کاملاً تار و مار شد و شکست متحدين به پيروزي باشکوهي تبديل شد. مارشال "کان روبرت‌" که گيج و حيرت زده اين صحنه را تماشا مي‌کرد و غرق در تحسين و لذت شده بود، اسکرزبي را احضار کرد و در حضور کليه‌ي ارتشها به او مدال افتخار داد.

فکر مي‌کنيد، اين بار اسکرزبي چه اشتباهي کرده بود؟ هيچ. فقط دست چپ و راستش را اشتباه گرفته بود. دستور داده بودند، عقب‌نشيني کند و به کمک جناح راست برود؛ ولي او اشتباهاً به طرف جلو حرکت کرده و از تپه به سمت چپ سرازير شده بود. شهرتي که آن روز کسب کرد، تا دنيا دنياست و کتابهاي تاريخ وجود دارند، از بين نمي‌رود.



اسکرزبي هنوز هم آدم دوست‌داشتي و بي‌ريايي است، ولي آن‌قدر خنگ است که نمي‌داند براي اينکه خيس نشود، نبايد زير باران بايستد. باور کن اغراق نمي‌کنم. همه‌ي دنيا را بگردي، احمق‌تر از او پيدا نمي‌کني. ولي تا نيم ساعت قبل به جز من و خودش کسي از اين راز خبر نداشت. از همان‌روزي که به دنيا آمده، خوش‌شانسي مثل سايه تعقيبش مي‌کند. يک نسل است که اين سرباز در جبهه‌هاي نبرد مي‌درخشد. زندگي نظامي او پر است از اشتباه، ولي هيچ اشتباهي نبوده که او را به مقام شواليه، بارون، لرد يا مقام ديگري نرساند. سينه‌ي لباسش را نگاه کن؛ پر است از مدالهاي رنگارنگ داخلي و خارجي. آقاي عزيز، هر کدام از اين مدالها، نشانه‌ي يکي از اشتباهات احمقانه‌ي اوست. وقتي اين همه مدال را مي‌بيني، مي‌فهمي که بهترين چيز اين است که آدم، خوش شانس به دنيا بيايد. آن شب به شما گفتم و باز هم تکرار مي‌کنم که اسکرزبي يک احمق تمام عيار است.



کتاب نيوز

تنظيم : بخش ادبيات تبيان
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
http://cheshentezar.blogfa.com
 
شانس
بازگشت به بالاي صفحه 
صفحه 1 از 1

صلاحيات هذا المنتدى:شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد
جوان ايراني :: متفرقه :: داستانهاي خواندني-
پرش به: