داستان يك ع*ش*ق Hitskin_logo Hitskin.com

هذه مُجرَّد مُعاينة لتصميم تم اختياره من موقع Hitskin.com
تنصيب التصميم في منتداكالرجوع الى صفحة بيانات التصميم

جوان ايراني
هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.

جوان ايراني


 
الرئيسيةPortalأحدث الصورجستجوثبت نامورود
تيم مديريت سايت لحظات دلنشين توام با شادكامي را برايتان آرزومند است
به چشمانت بیاموز که هر کس لیاقت دیدن ندارد...
اگر مشکلات را رها کنی هرگز راه حلی برای آنها نخواهی یافت
کاش میشد سکوت را جایگزین دروغ کرد
خوشبخت ترين فرد كسي است كه بيش از همه سعي كند ديگران را خوشبخت سازد.. اشو زرتشت
کاش در کتاب قطور زندگی سطری باشیم ماندنی نه حاشیه ای از یاد رفتنی
خدایا من در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری من چون تو خدایی دارم وتوچون خود نداری
بدبختي تنها در باغچه اي که خودت کاشته اي مي رويد
هوس بازان کسی را که زیبا می بینند دوست دارند اما عاشقان کسی را که دوست دارند زیبا می بینند
اي دوست به راه دوست جان بايد داد در راه محبت امتحان بايد داد تنها نبود شرط محبت گفتن يك مرتبه هم عمل نشان بايدداد
من نه عاشق هستم نه محتاج نگاهي كه بلغزد بر من من خودم هستم و يك حس غريب كه به صد عشقو هوس مي ارزد
خداوند بی نهایت است...اما به قدر نیاز تو فرود می آید،به قدر آرزوی تو گسترده می شود و به قدر ایمان تو کارگشاست(ملاصدرا)
زندگی دو چهره بیشتر ندارد یا بر بازیت میگیرد یا بر بازیش میگیری انتخاب با توست
در این زمانه که شرط حیات نیرنگ است دلم برای دوستان بی ریا تنگ است
برای خندیدن منتظر خوش بختی نباش شاید خوش بختی منتظر خندیدن توست

 

 داستان يك ع*ش*ق

اذهب الى الأسفل 
4 مشترك
نويسندهپيام
setareh
مدير تالار دانش آموز
مدير تالار دانش آموز
setareh


تعداد پستها : 681

امتياز كاربر : 1612

تاريخ عضويت : 2009-11-17

جنسيت : انثى

متولد : 1991-10-29

سن : 33

شهر : اصفهان


ساير موارد
نوع گوشي همراه: نوكيا نوكيا
حالت من: ناراحت ناراحت
جوايز اخذ شده:

داستان يك ع*ش*ق Empty
پستعنوان: داستان يك ع*ش*ق   داستان يك ع*ش*ق Empty2009-12-11, 04:15

به نام خداي تنهايي
سلام دوستان اين داستان بر اساس واقعيته اميد وارم خوشتون بياد!!!!!!

امروز14/1/1388 فردا مدارس باز ميشه .توي تعطيلات عيد من ميرفتم اينترنت و گاهي هم يه سركي به چت روم ميزدم بعضي وقتا هم با پسرا ميچتيدم مني كه اصلا با هيچ پسري حرف نميزدم باچت وارد دنياي پيچيده ي اين موجود پيچيده شدم تو اونجا با پسر هاي زيادي آشنا شدم بعضي از پسرها شماره تلفن ميدادن يا شمارمو ميخواستن منم كه اصلا از رابطه با پسر خوشم نمي يومد و توي عمرم حتي با يه پسر به عنوان دوست پسرم حرف نزده بودم هيچ وقت شماره ندادم و هيچ وقتم شماره هاشون بر نميداشتم چون اصلا خوشم نميومد تا اين كه يه روز يعني 14/1/1388 خواستم براي آخرين بار برم چت چون از فردا مدارس باز ميشد رفتم چت روم پسرها سلام كردن منم جواب دادم علي...محمد .... حسام ... داشتم دنبال يه نفر ميگشتم تا باهاش حرفم بزنم ديدم #پسر فعاليه بهش سلام دادم حالشو پرسيدم و... بعد رفتيم پي ام يا همون خصوصي اون خودشو # ،21 ساله، متولدشهر$ودرحال حاضر مقيم يكي از كشورهاي حاشيه ي خليج.
چون تصميم داشتم آخرين روز باشه كه ميام اينترنت ،ميخواستم دردو دل كنم نميدونم چرا تو دلم به اين پسره اعتماد كردم خلاصه دلو زدم به دريا ازش يه سوال كردم گفتم تا حالا عاشق شدي اونم بدون هيچ سوالي شروع كرد به گفتن منم مثل بچه هاي خوب و مثل سنگ صبور با اين كه دل خودم خون بود به حرف هاش گوش كردم چون خودمم دلم ميخواست يه نفر به حرف من گوش كنه،اون گفت : با يه دختره دوست بودم، از همون شهرشون.گفت خيلي دوستش داشتم و شده بود زندگيم گفتم اسمش چي بود گفت فرشته،اون گفت فكر ميكردم كه يه فرشته است يه لحظه تودلم نسبت به اين فرشته احساس بدي پيدا كردم بهش حسوديم شد كه يه پسراين طوري ستايشش ميكنه ،گفت روزهاي خوبي با هم داشتن تا اين كه يه روز فرشته زنگ ميزنه وميزنه زير همه چيزودليل قانع كننده اي هم نمياره ،اون هم زنگ ميزنه به خواهرش و ميگه چي شده خواهرش ميگه كه فرشته خاستگارداره... وگفت من همش از دوست و اشنا ميخورم يه لحظه احساس كردم كه چقدر ميتونم دركش كنم نميدونم چرا حرف هاش به دلم نشست بعد منم در مورد خودم گفتم ،اين كه تا حالا با هيچ پسري نبودم وغيره........نميدونم كه چي شد كه به من پيشنهاد دوستي داد اصلا به طور صريح از من نخواست اصلا يادم نيست كه چه جوري ازم خواست كه با هاش دوست بشم گفت شمارتو بده زنگ بزنم اصلا يادم نيست چي شد فقط يادمه شمارمو نوشتم ولي ارسال نكردم دو دل بودم هم دوست داشتم بدم ولي از يه طرف از رابطه با پسر بدم ميومد نميدونستم بايد چيكار ميكردم دستمو گذاشته بودم روي صحفه كليد جرات فشردن كليد enter نداشتم نميدونم چي شد يه لحظه ديدم كه شمارمو ارسال كردم واون جناب هم نامردي نكرد و تا من شمارمو ارسال كردم زنگ زد ازيه طرف باورم نميشد كه شماردادم از طرفي اون شماره عجيب غريب روي گوشيم يه لحظه خودمو بين يه دنيا واقعيت پيدا كردم دوهزاريم افتاد كه شماره خودشه گشيمو جواب دادم كلي جرأتمو جمع كردم كه درست حرف بزنم و صدام نلرزه با صدايي آب نكشيده گفتم الو... يه صداي ضعيفي از اون طرف گفت الو...تا اومدم چيزي بگم گفت خوبي؟ گفتم ممنون گفت منو شناختي ؟ گفتم بله ...صداش لهجه داشت ولي قشنگ بود به دلم نشست گفت باورم نميشه نميدونم چرا اين و گفت يه چيزايي هم گفت كه من اصلا ازش سر در نمي آوردم در هر صورت گذاشتم حرفشو بزنه ....
بعضي وقت ها با اون قرار ميذاشتيم تو اينترنت ميرفتيم با هم چت ميكرديم وقتي به من ميگفت دوست دارم نميتونستم باور كنم بهش ميگفتم آخه چه جوري منو نديده و نشناخته دوستم داري يه حرفي زد كه هيچ وقت يادم نرفت « زندگي و دنيا دروغه » من به اين حرفش ايمان دارم اره درست ميگفت زندگي و دنيا دروغه دنيا به هيچ كس وفا نكرد....
# از بيان احساسش هيچ ترسي نداشت و به من ميگفت كه دوستم داره من باروم شد كه دوستم داره ...ميدونيد از گفتن احساسم ترس داشتم يه روز توي چت روم بهش احساسمو گفتم .بعدش هم تلفني باهم حرف زديم با تموم شيطنتي كه از توي صداش معلوم بود گفت توي چت روم چي گفتي ...گفتم نوشته بودم خوندي كه .. بعد گفت نه حالا بگو سعي كردم مقاومت كنم نگم ولي اون هر چي رو كه ميخواست از زير زبونم ميكشد بهش گفتم.....زد زير خنده گفت ديدي تونستي بگي ،باورم نميشد كه به يه پسر احساسمو گفتم مونده بودم كه اين ديگه كيه گفتم ببين چه جوري اين پسره از زير زبونم كشيدكه دوستش دارم ،واقعاهم دوستش داشتم نميدونم چه جوري خودشو تو دلم جا كرد ولي زماني فهميدم كه وارد قلبم شده كه تموم هستيمومال خودش كرده،يه روز عصر از خواب بيدار شدم بهش زنگ زدم يه صدايي گفت الو تصميم داشتم بهش بگم سلام عزيزم ،خوب خوابيدي! ولي وقتي اون صدا رو شنيدم همه چي يادم رفتم گفتم سلام خوبي صدا به گوشم نا آشنا اومد گفتم فلاني خودتي..... اون صدا با تعجبي كه از همه جاي صداش پيدا بود گفت # !!!!من چيزي نگفتم بعد خودشو جمع جور كرد مثل آدم هايي كه دوهزاريشون افتاده گفت من دادشش هستم و# خوابه!
گفتم خوابه... !!گفت آره خوابيد ميخواد بره سر كار گفتم خوب باشه كاري نداريد گفت بگم كي زنگ زد؟ گفتم شماره رو نشونش بده خودش ميفهمه گفتم خدا حافظ گفت خداحافظ.......قطع كردم تو ذهنم اين سوال موند كه چرا اينقدر تعجب كرد!!
يه روز داشتيم چت ميكرديم برگشت به من گفت خيلي دوست دارم ولي ديگه نميتونم اولش نفهميدم چي ميگه ولي دو هزاريم افتاد كه ميخواد تمومش كنه مثل اين بود كه يه پارچ آب تگري (يخ‌ ) برزي توي سرم اتاقم دور سر تاب ميخورد دلم ميخواست داد بزنم اشكم در اومد زدم زير گريه با چشماني پر اشك و عشقي داشت از دستم ميرفت با تموم ناباوري براش مينوشتم نميدونستم چي مينوشتم ولي با تمام قلبم نميخواستم از دستش بدم گريه ميكردم مينوشتم چيزي نميگفت فقط حرف هاي يه ديونه رو ميخوند دلم ميخواست بميرم يه لحظه آرزوي مرگ كردم دلم مي خواست يه دليل قانع كننده براي اينكارش بياره اون كه نميخواست با من بمونه چرا كاري كرد كه با تمام وجودم باورش كنم ؟ فقط تنها دليلش همين بود نميتونم داشتم التماس ميكردم كه گفت بسه ديگه گفت تو اشكمو در آوردي و ديگه اين كه همش يه بازي بود...يه لحظه شك عظيمي به من وارد شد يه بار ديگه نوشته شو خوندم حالم خوب نبود،نميدونستم چه جور به خودش اجازه داد اينجوري با احساسم بازي كنه از اين كه ديگران به خودشون اجازه ميدم با احساسم بازي كنن متنفرم الانم كه دارم مينويسم گريه ام جاريه واقعا ضربه ي بزرگي بود ولي اون موقع بود كه فهميدم به هيچ وجه نميخوام از دستش بدم ...
هر روز كه ميگذشت مي فهميدم كه چقدر دوستش دارم يه ماهي به همين منوال گذشت شده بودم شاهزادخانم كه هي خودشو لوس ميكنه عاشقانه دوستش داشتم. فكر اين كه از دستش بدم ديونه ام ميكرد نميخواستم كه به اين موضوع فكر كنم ولي مثل خوره افتاده بود به جونم وقتي ميرفتيم چت روم دخترا براش پي ام ميدادن مي گفتن سلام چه طوري خوبي ؟ اونم جوابشون ميداد من آدم حسودي نبودم ولي نمي خواستم از دست بدمش ميترسيدم ،خيلي جلوي خودمو ميگرفتم كه حساسيت خودمو روي اين موضوع نشون ندم ولي نميشد اون پسر باهوشي بود خيلي هم دخترارو ميشناخت وقتي حساسيت منو ديد به من گفت من وقتي يه دختر ميبينم وقتي ميخوام بهش شماره بدم يا باهاش دوست بشم ميگم آخه من كه يكي رو دارم كه منتظرمه ( اين حرفش باورم شد چون دقيقا مثل خودم بود )
اين حرفش باورم بود تا اينكه يه روز گفت با يه دختر دوست شدم تازه از مدرسه اومده بودم دوباره سرم گيج رفت گفتم چي؟ البته قبلش گفت يه چيزي ميگم ناراحت نميشي منم گفتم تا چي باشه ،بعد گفت با يه دختره دوست شدم و شماره بهش دادم نميدونستم بايد گريه كنم با هاش قهر كنم نميدونستم اين يه بهونس كه با من تموم كنه نميدونستم ؟ اخه اين كارش با اون حرفش كه ميگفت من وقتي تورو دارم نميتونم با كس ديگه اي باشم و به كس ديگه اي شماره بدم زمين تا آسمون فرقش بود،دلم ميخواست اون موقع بهش ميگفتم وقتي كه داشتي به اون دختره شماره ميدادي به من فكر نكردي كاملا معلوم بود كه به من فكر نكرده كاملا معلوم بود ...
خلاصه اعصابم ريخت بهم داشتم ميرفتم خونه ي خالم كه زنگ زد ميخواستم تحويلش بگيرم تا ببينم با دختره حرف زده يا نه؟ ولي اصلا حال روحي خوبي نداشتم واصلا نميتونستم نقش بازي كنم گوشي رو جواب دادم فكر ميكنم خيلي سرد و سنگين جوابش دادم گفت چيه ناراحتي گفتم نبايد ناراحت باشم گفت ميخواي بعدا زنگ ميزنم گفتم هرجوري راحتي دلم ميخواست همون موقع باهاش حرف بزنم بلكه از دلم در بياره ولي نميدونم فكر ميكنم همين قصد داشت ولي فكر ميكرد اگه بعدا حرف بزنيم شايد اعصابم سر جاش باشه ولي اشتباه ميكرد...وقتي رسيدم خونه ي خالم رفتم توي اتاق پسر خالم و به بهونه نصب برنامه نشستم پشت كامپيوتر برنامه رو نصب كردم كه زنگ زد جوابشو دادم برگشت گفت مگه قول ندادي ناراحت نشي ميخواستم بهش بگم خودتو بذار جاي من چه حالي ميشدي اگه من اين و بهت ميگفتم !؟؟
خلاصه براي توجيه كارش گفت يه رابطه سادس در حد تلفن اين و كه گفت آتيش گرفتم ميخواستم بگم مگه رابطه منو تو در حد چيه منو تو هم رابطه منون در حد همون تلفنه ، براي توجيه كارش به من گفت تو هم ميتوني بري با كسي دوست بشي دلم ميخواست همون جا ميمردم چرا براي توجيه كارش اينو گفت....!وقتي رسيدم خونه رفتم تو اتاقم گريه كردم بعدم پاشدم كه براش يه ايميل دادم توي ايميلم نوشتم كه يا بايد با من باشي يا با اون دختره فرداش زنگ زد گفت من كه به خاطر تو از همه چي گذشتم اين دخترم كه باهاش حرف ميزدم روش ( اين دقيقا عين جمله اي كه به من گفت ) دوباره اميدي به زندگي توي من پيدا شد دوباره شدم قناري خلاصه خوب خوش خورم بوديم كه يه روز !!!!!! گوشيش بدون هيچ دليلي خاموش شد حتي روز قبلش خيلي هم خوب خوش بوديم ولي نميدونم چرا خاموش شد روز اول كه هيچ روز دوم كه هيچ، شده بودم عين مرغ بال و پر كنده از اين طرف به اون طرف دنبالش ميگشتم ديونه شده بودم گريه ميكردم هيچ كس جرات نداشت توي خونه با من حرف بزنه توي اينترنت دنبالش ميگشتم به گوشيش زنگ ميزدم نبود آب شده بود رفته بود توي زمين ميرفتم چت روم سراغ شو از همه ميگرفتم خبري نبود عزيزم گم شده بود نميدونستم دور از جونش زندس يا مرده هزارتا فكر ديونه كننده اومده بود سراغم كارم شده بود گريه،يه روزوقتي رسيدم خونه رفتم كامپيوترو روشن كردم رفتم ايميلمو چك كردم به اميد اين كه شايد برام ايميل زده باشه نه هيچ نبود رفتم چت روم يه دختره به نام غزل وقتي من داشتم ميگفتم بچه ها # رو نديديد بچه ها عشقه منو نديديد گفت # از زير آب بيا بيرون فكر كردم كه اون اونجاس ولي اسمشو عوض كرده كه من نشناسمش ديگه باورم شده بود كه اون ميخواد منو از سر خودش باز كنه با چشماني پر اشك نوشتم اگه # اينجاس گوش كنه اگه تا فردا به من يه خبر از خودت دادي كه هيچ وگرنه ديگه زنگ نزن ديگه اومدم بيرون حسابي گريه كردم حالم خيلي بد بود ، يه سردرد حسابي كشيدم داشتم ديونه ميشدم از شانس بد من اينترنت قطع شد منم پسورده ايميلمو دادم به دوستم تا بره ببينه كه برام ايميل نزده اونم رفت ديد گفت يه ايميل برات داده برام خوندش يه كم دلم آروم گرفت بعد يه روز عصر زنگ زد. براي اين كه حالم عوض شه رفته بودم پارك ديدم گوشيم داره زنگ ميخوره ، روي گوشيم نوشته *MYLOVE* مثل اين بود كه دنيامو به من دادن جوابشو دادم ، نتونستم ناراحتي مو قايم كنم خيلي خشك و بي احساس برخلاف علاقه و عشقي كه بهش داشتم جواب دادم طوري كه وقتي خدا حافظي كرديم دوباره زنگ زد گفت تو اون @ني كه من ميشناختم نيستي گفتم وقتي رسيدم خونه زنگ بزن اگه بدوني يه دنيا حرف باهاش داشتم دلم ميخواست براش گريه كنم، رسيدم خونه زنگ زد جوابش دادم سعي كردم تموم دلتنگي مو توي صدام نشون بدم بهش بگم چقدر نگرانش بودم گفت يه اتفاقي افتاده كه گوشيش خاموش شده ازش خواستم تا به من بگه كه چرا گوشيش خاموش شده اونم گفت چي شده داشتم ديونه ميشدم فكركردم خوابم يه لحظه جابه جا شدم ديدم نه بابا خواب نيستم بيدار بيدارم سرم داشت سياهي ميرفت نشستم رو صندلي از بس شكه شده بودم نميتونستم چيزي بگم يه كمي در مورد مشكلي كه براش پيش اومده بود گفت و گفت دعا كن من كه داشتم ديونه ميشدم خداحافظي كرديم رفتم نماز مو خوندم كتا ب مفاتيح الجناح و برداشتم ديدم نوشته دعاي سريع الجابت دعاي مقاتل خوندم نوشته بود هر حاجتي دارين اين دعارو100مرتبه بخونيد اگر حاجت روا نشديد به -ابن مقاتل- لعنت بفرستيد دعا رو خوندم به نيت اين كه مشكلش درست بشه باورم نميشد چند روز بعد زنگ زد گفت مشكلش درست شده و همه چيز داره به خوبي پيش ميره داشتم از خوشحالي بال در مياوردم اينقدر خوشحال بودم كه نگو ديگه اون روز ها ي سخت و عذاب آور كه حتي به يادشم كه ميفتم اعصابم خورد ميشه تموم شده..
ميخواست بياد ايران دل تو دلم نبود وقتي به من گفت كه ديگه قطعيه كه مياد هر شب لحظه ي ديدارو توي ذهنم تصور ميكردم ، يه روز ساعت 3 بعد از ظهر زنگ زد بعد از سلام و احوال پرسي گفت ميخوام يه چيزي بهت بگم دو باره نفسم تو سينه حبس شد خودشم از زدن حرفي كه ميخواست بزنه دل شوره داشت واينو ميشد از تو صداش فهميد من كه داشتم ميمردم ولي اون هي دست دست ميكرد گفتم بگو گفت ميترسم ،از حرفي كه بعدش ميخواي بزني ميترسم گفتم بگو گفت دوباره بهت زنگ ميزنم قطع كرد تا اومد دوباره به من زنگ بزنه هزار تا فكر ويران كننده كردم دلم شور ميزد زنگ زد با هزارتا صلوات گوشي جواب دادم گفتم بگو ديگه گفت من ميگم بعد گوشي رو قطع ميكنم فكراتو بكن بعد جوابمو بده گفتم باشه شروع كرد به حرف زدن فقط صداي اون ميومد ديگه هيچ چي نميشنيدم فكر ميكردم رو هوا نشستم گفت اسمم# نيست......اسمم &...گفتم خوب گفت اهل $ نيستم گفتم خوب گفت كارمم اوني كه به تو گفتم نيست گفتم خوب گفت همين حالا بازم ميخواي بامن باشي تا اومدم جوابشو بدم گفت فكرا تو بكن من نيم ساعت ديگه زنگ ميزنم ...... از روي هوا اومدم پايين ديدم به به به ... عجب بازيگر خوبي خورده به پستم اصلا باورم نميشد ميدونستم اسمش # نيست به خاطر اين كه خودش يه روزي گفته بود.
خلاصه من فكر كردم گفتم بذار حسابي فكر كنم ،نخواستم از رو احساسم تصميم بگيرم احساسمو براي نيم ساعت گذاشتم كنار فكر كردم به نظر من يه پسر ايده آل پسريه كه اولا" خانواده دار باشه كه اون داشت دوما" اخلاق درستي داشته باشه سوما" يه كار داشته باشه كه بتونه اون مسوليتي رو كه قبول كرده از پسش بر بياد و بتونه خود و خونوادشو تامين كنه كه اون اين چيزا رو داشت حالا فقط يه مشكل بود اونم اين كه چرا اين قدر نقش بازي كرد ...؟؟؟!!!
خلاصه تصميم خودمو گرفتم گفتم الان كه زنگ بزنه بهش ميگم نظرمو و يه چيز هاي ديگه ام ميخواستم بگم ولي نيم ساعت گذشت...شد 45 دقيقه گفتم الان زنگ ميزنه... شد يه ساعت ...... خبري نشد ....هنوز منتظر بودم دست و دلم به هيچ كار ديگه اي نميرفت گوشيموگرفتم تو دستم دراز كشيدم شد 2 ساعت ... ديگه خوابم برد وقتي بيدار شدم ديدم ساعت 7:35 غروبه فرداش امتحان فيزيك داشتيم من اصلا درز كتابو باز نكردم يه تك انداختم رو گوشيش ولي خبري ازش نشد پيش خودم گفتم ببين براش مهم نيست كه جوابم چيه ...اي خدا... فرداش رفتم امتحان دادم و با اجازتون گند زدم ديگه از اين بدتر نميشد واقعا" مونده بودم من كه فيزيكم 20 بود حالا بشم 15 شاهكار عشقه ديگه چه ميشه كرد.....!!!!!
زنگ زد حدود ساعت 5 يا 5:30 عصر بود سلام كردم قبل از هر چيزي گفتم اصولا نيم ساعت شما يه روز طول ميكشه ؟ گفت نه خوابم برد....!!!! دلم ميخواست ادامه بدم بگم نه برات مهم نبوده ولي نخواستم ناراحتي به وجود بيارم گفت كجايي گفتم پارك گفت با كي گفتم بايه نفر خواستم اذيتش كنم دلم نيومد گفتم با خالم يادم نمياد نظرمو پرسيد يا نه و من چي جوابش دادم ولي كاملا روشنه كه من جوابم مثبت بود ، گفت ميخوام با خالت حرف بزنم ، يه لحظه موندم كه جوابش چي بدم گفتم چي ميخواي بگي يه كمي حرف زديم گفت گوشي روبده به خالت گفتم نميشه اون كه نميدونه بعد گفت بهش بگو ، خالم آدم ريلكسي بود ولي نميدونستم چي بهم ميگه اگه بهش بگم با يه پسره دوستم و قول و قرارهم گذاشتيم،خلاصه اون با خالم حرف زد و خالمم آب پاكي رو ريخت روي دستش كه اگه @ رو ميخواي بايد با خانواده بياي دنبالش....
حالا قطعيه كه اون مياد ،روز پنجشنبه 18/4/1388 زنگ زد گفت كه من ساعت 6 عصر به وقت ايران ،توي ايرانم و گفت وقتي بيام ايران برات زنگ ميزنم ،توي دلم غوغاس ،پراز هيجانم از بس كه هيجان و اضطراب داشتم نميتونستم يه جا بشينم واي حالم خيلي بده نميدونم چرا ولي فكركنم مال هيجانه اره عشق من داره مياد فاصله مون خيلي كم ميشه ... باورم نميشد اون به خاطر من داشت ميومد فقط به خاطر من......
ساعت 17:57 روز پنجشنبه 18/4/1388 سه دقيقه ديگه مونده به ساعتي كه گفت بود توي ايرانه،فكر ميكردم كه همون شب برام زنگ ميزنه كه رسيده ولي نزد شبش رفتيم پارك توي پارك سحر(دوستمو) ديدم كلي با سحر حرف زديم وقتي با سحر حرف زدم يه كم دلم آروم گرفت ...فرداش حدوده ساعت 11 صبح بود زنگ زد ديدم شماره نا آشنا رو گوشيمه جواب دادم خودش بود گفت @ گفتم سلام و .....
بعد از يكي دوهفته اي كه تو شهره خودشون بود گفت @ ميخوام بيام ببينمت ،واي خيلي دلشوره داشتم گفتش ميخوام با داييم بيام ببينمت گفتم باشه گفت تو هم با يه بزرگتر بياگفتم چشم و قرار شد اون با داييش بياد و منم با خالم برم ببينمش .خلاصه سرتونو درد نيارم دوشنبه 29/5/1388توي پارك سر ساعت11باكلي مخالفت خالم و دختر خالم رفتم سر قرار سر ساعت 10:50 توي پارك بودم با خالم ساعت يازده شد نيومد 11:30 نيومد خالم گفت سركاري پاشو بريم گفتم نه خاله مياد 12 نيومد خالم گفت دختر سركارت گذاشته حتما داره يه جايي به ريشت ميخنده پاشو بريم گفتم نه خاله مياد اينجوري نگو اون اينجوري نيست گفت من ديگه نميمونم پاشو بريم گفتم نه اون يكي خالمم زنگ ميزد ميگفت چي شد همش هم به من ميگفت سر كاري اعصابمو حصابي خورد كردن داشتم ديونه ميشدم نميتونستم قانعشون كنم كه مياد من مطمئن بودم مياد خلاصه به اسرار خالم يه پيام بهش دادم نوشتم ديگه نميخواد بياي و خداحافظ
پاشديم رفيم طرفه خونمون سر خيابونمون كه رسيدم زنگ زد وايسادم گفت كجايي من دم در پاركم گفتم من دارم ميرم خونه اعصابم حصابي خورد بود گفتم بيا سر كوچه مون اومد گفت اون چه پيامي بود دادي اين قدر اعصابم خورد بود كه ارش معذرت خواهي نكردم خلاصه سر كوچه همو ديديم اصلا قيافش شبيه عكسش نبود چشماش ناراحت بود واين ناراحتي رو از تمومه نگاهش خوندم داييش اومد پايين سلامو عليك و .. يه دسته گل برام آورده بود و يه هديه اونارو با همون چشمايي كه خيلي غم توش بود به من داد
بعدشم خالمو و داييش مشغول حرف زدن بودن تموم مدتي كه اونجا پيشش بودم توي فكرغم چشماش بودم نشستيم توي ماشين كه با هم حرف بزنيم گفت ازدستت ناراحتم چيزي نگفتم چون اصلا تو حال خودم نبودم كه چيزي بگم فقط تو فكر چشمهاي ناراحتش بودم به من نگاه نميكرد چشماش توي خيابون بود ولي من درعوض زل زده بودم بهش صداش با صداي پشت تلفن فرق داشت داشتم دنبال يه چيزي ميگشتم كه ثابت بشه بهم كه اين همونه كه باهاش حرف ميزدم تا اين كه خودش گفت اين دسته گلو داييم با سليقه ي خودش خريده ولي من پولشو دادم بعدش خنديد وقتي خنديد نگاهش كردم ،خندش هموني بود كه هميشه ميخنديد وقتي پشت تلفن اينجوري ميخنديد فكر ميكردم داره به زور ميخنده يا داره مسخره ميكنه ولي نه طرز خنديدنش اينجوري بود بهش گفتم اصل ديداره وحرفا رو با تلفنم ميشه زد بعد يه شاخه گل از توي دسته گلي كه برام آورده بود برداشتم يعني خودش در آورد چون خودم زورم نرسيد بعد خدا حافظي اومدم خونه خيلي خوشحال بودم يه پيام بهش دادم و از پيام هايي كه براش داده بودم عذر خواستم و طبق معمول اون بخشيدم .....
بعدش گفت ميخوام بيام با بابات حرف بزنم و منم قضيه رو با مامانم درميون گذاشتم اونم با بابام و بعد بابام زنگ زد بهش و با هم حرف زدن و اينجا بود كه با مخالفت مادرو پدرم مواجه شدم و بابام گفت نه بدون هيچ دليلي گفت نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه!!!!!!!!! اونم نامردي نكرد گفت خداحافظ اين يعني خداحافظ باسه هميشه رفت خواست كه ديگه نباشه گفتم نه نميتونم فراموشت كنم گفتم نه نرو گفت خداحافظ التماسشو كردم چند روزي تحملم كرد ولي قبل از اين كه از ايران بره گفت خداحافظ ديگه باورم شد كه ميخواد بره بهش گفتم برو گفتم دلي كه رفته رفته ديگه بر نميگرده ،برگ از درخت خسته ميشه پاييز هميشه بهونست....
پايان
به نظر شما آيا اين حقش بود كه پسره اينجوري بزنه زير همه چي؟؟؟؟ آيا پدر دختره كار درستي كرد؟؟؟؟؟
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
http://www.vayazjodaee.blogfa.com
دکی جون
بازرس كل
بازرس كل
دکی جون


تعداد پستها : 651

امتياز كاربر : 1207

تاريخ عضويت : 2009-10-28

جنسيت : ذكر

متولد : 1986-04-23

سن : 38


ساير موارد
نوع گوشي همراه: ال جي ال جي
حالت من:
جوايز اخذ شده:

داستان يك ع*ش*ق Empty
پستعنوان: رد: داستان يك ع*ش*ق   داستان يك ع*ش*ق Empty2009-12-11, 11:20

خیلی طولانیه بهتر بود بخش بخشش میکردی ریحانه جان
من تصمیم گرفتم کم کم بخونمش که با دقت بخونم و با دقت تر یه نظر بدم
الآن دوتا پارگراف خوندم
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
http://www.akharinrahehal.blogfa.com
دکی جون
بازرس كل
بازرس كل
دکی جون


تعداد پستها : 651

امتياز كاربر : 1207

تاريخ عضويت : 2009-10-28

جنسيت : ذكر

متولد : 1986-04-23

سن : 38


ساير موارد
نوع گوشي همراه: ال جي ال جي
حالت من:
جوايز اخذ شده:

داستان يك ع*ش*ق Empty
پستعنوان: رد: داستان يك ع*ش*ق   داستان يك ع*ش*ق Empty2009-12-11, 11:40

خوندمش
ببین دوست عزیز
همیشه هر چی ناگهانی و بیخودی شروع میشه
همونجوری هم تموم میشه
من اصلا نمیدونم دختره چجور آدمی بوده و پسره چجور آدمی
ولی اگه دختره همون اول مراقب رفتارش بود
دیگه اینهمه سختی رو نمیخواست تحمل کنه
اینجور مواقع پدر مادر ها هم
واکنششون خیلی بد میشه
چون فکر میکنن دخترشون داره بد بخت میشه
نمیدونم ولی امیدوارم که همه کارامون رو با فرامین الهی و عقل و قلبمون انجام بدیم
خدا مارو آفریده و اونه که به نیاز های ما آشناست
پس چیزهایی که به ما گفته برای اینه که بهترین راه رو نشونم بده
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
http://www.akharinrahehal.blogfa.com
sanaziii
مدير تالار دانشجو
مدير تالار دانشجو
sanaziii


تعداد پستها : 395

امتياز كاربر : 909

تاريخ عضويت : 2009-10-31

جنسيت : انثى

متولد : 1991-06-12

سن : 33


ساير موارد
نوع گوشي همراه: سوني اريكسون سوني اريكسون
حالت من: شاد شاد
جوايز اخذ شده:

داستان يك ع*ش*ق Empty
پستعنوان: رد: داستان يك ع*ش*ق   داستان يك ع*ش*ق Empty2009-12-12, 14:18

سلام ریحانه داستانت خیلی خوب بود
به نظره من دختره کار اشتباهی کرد از طرفی اگه پسره دختره رو بخواست هر طور شده بدستش میوورد از طرفی پدر ومادر دختره حق دارن.
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
setareh
مدير تالار دانش آموز
مدير تالار دانش آموز
setareh


تعداد پستها : 681

امتياز كاربر : 1612

تاريخ عضويت : 2009-11-17

جنسيت : انثى

متولد : 1991-10-29

سن : 33

شهر : اصفهان


ساير موارد
نوع گوشي همراه: نوكيا نوكيا
حالت من: ناراحت ناراحت
جوايز اخذ شده:

داستان يك ع*ش*ق Empty
پستعنوان: رد: داستان يك ع*ش*ق   داستان يك ع*ش*ق Empty2009-12-13, 02:21

سلام
دوستان ممنون از نظراي خوبتون
شايد تقصر از دخترس !!!!!!!!هدف از گذاشتن اين داستان مقايسه ي نظر خودم با ديگران بود ممنون
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
http://www.vayazjodaee.blogfa.com
baran
.
.
baran


تعداد پستها : 401

امتياز كاربر : 1005

تاريخ عضويت : 2010-01-18

جنسيت : انثى

متولد : 1991-04-15

سن : 33


ساير موارد
نوع گوشي همراه: ال جي ال جي
حالت من: عاشق عاشق
جوايز اخذ شده:

داستان يك ع*ش*ق Empty
پستعنوان: رد: داستان يك ع*ش*ق   داستان يك ع*ش*ق Empty2010-02-07, 06:15

داستان جالبي بود منم با نظر سانازي موافقم
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
http://www.baranebahari1.blogfa.com
 
داستان يك ع*ش*ق
بازگشت به بالاي صفحه 
صفحه 1 از 1
 مواضيع مماثلة
-
» داستان یک عشق
» داستان
» داستان پیر مرد
» داستان آموزنده
» رد پای خدا | داستان کوتاه

صلاحيات هذا المنتدى:شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد
جوان ايراني :: تالار مباحث و موضوعات :: خاطره ها-
پرش به: