سلام دوستان یه خاطره ازموبایل دارم که خوندنش شاید لبخندی به لبانتون بیاره و باعث خوشحالی من بشه چون من
عاشق دیدن لبخند انسانها هستم بگذریم.

یادم میاد تقریبآ هشت یا نه سال پیش تازه این همراه اول اومده بود منم که عاشق تنوع تو زندگیم هستم سریع رفتم
یه خط خریدم.
اونموقع من مغازه داشتم تو پاسداران بعد جلوی مغازه رو اداره اب و فاضلاب کنده بود به طول حدودی 2 متر خلاصه من تو

مغازه بودم که یهو تلفنم زنگ خورد راستی اینم بگم که اونموقع من حدود19 یا 20 سال داشتم خوب دیدید که ادم وقتی

یه چیز جدیدی می گیره ذوق می کنه می خواد همه ببیننش خلاصه تلفن ما زنگ خورد ما مشغول حرف زدن بودیم که یهو

دیدم همه جا تاریک شد و شنیدم ملت دارن می خندن یهو به خودم اومدم دیدم بابا پام درد می کنه از بس

تو حس حرف زدن با موبایل بودم که نفهمیده بودم افتادم تو چاله خلاصه تا سه چار ماه مضحکه کاسبای محل بودم.

مرسی مهربون
خیلی خاطرت قشنگ بود
و به صداقتت هم باید آفرین گفت

داداش حمیدگل صداقت در وجودته عزیز که منو صادق میدونی

موفق باشی گلم

سلام

قشنگ بود

ممنو درسای نازنین

مرسی عزیز خاطرت خیلی جالب بود ممنون از اینکه با صداقت خاطرتو گفتی(میگم حالا مطمنی که واسه خطت افتادی توو چاله احیانا کسیو ندیدی که حواست پرت بشه)

مثلا کیو میخواسته ببینه سانازی هههه

sanaziii نوشته است:

مرسی عزیز خاطرت خیلی جالب بود ممنون از اینکه با صداقت خاطرتو گفتی(میگم حالا مطمنی که واسه خطت افتادی توو چاله احیانا کسیو ندیدی که حواست پرت بشه)

آره آرماني جان منم همين نظر رو دارم.
راستشو بگو ببينم با تلفن حرف زدي و رفتي تو كوزه يا اينكه چشمت مبهوت شد و از خود بي خود شدي ؟ a17:
شوخي بود به دل نگير. ممنون از بيان اين خاطره جالب

ههههههه من یه بار یکیو دیدم حسابی کلمون کرد واسه هفت پشتم کافیه

اي بابا من چقدر دير رسيدم به اين پست ،ولي خاطرت خيلي خنده دار،حالا يه ذره بيشتر فكركن شايد واقعا يه كسيو ديده بودي