عروسک

عروسک پشت ویترین بود . خوشحال بود همه دوسش داشتن تا وقتی اون اومد عروسک نمی خواست باهاش بره دلش برای دوستاش تنگ میشد اما رفت چشماشو بست .
عروسک : اونجا پشت ویترین دلم میگرفت اما حالا تو هستی من تنها نیستم .
اون: تو عروسک منی فقط مال منی میخوام بذارمت یه جایی که هیچ کس بهت دست نزنه.
مهمون اومد عروسک به مهمون خندید اون ناراحت شد دلش گرفت عروسک غصه خورد.
اون: چرا نگاش کردی مگه تو مال من نیستی؟
عروسک: تو منو گذاشتی جایی که همه نگام میکنن من خسته شدم.
اون: اصلا چشمات بهت نمیاد درشون میارم میذارم یه گوشه ای اینجوری بهتره.
عروسک : ولی من اینجوری جایی رو نمیبینم .
اون: خودم مواظبتم.
اون همش عروسکو دستمالی میکرد عروسک درد داشت ولی چیزی نمیگفت آخه نمیخواست اون غصه بخوره.

عروسک همیشه تنها بود اون میرفت جایی که عروسک نمیدونست کجاست. عروسک دلش گرفت روی پاهاش وایساد یه قدم دو قدم افتاد نمیدید. همون جا موند.اون اومد.
اون: چرا اینجایی چرا از جات تکون خوردی؟
عروسک: حوصلم سر رفته بود میخواستم برم بیرون پیش دوستام .
اون : تو که بدون من جایی نمیتونی بری خودم میبرمت.
عروسک: کی میریم ؟
اون: زوده زود حالا بذار پاهاتو دربیارم بذارم کنارت خوشم نمیاد ازشون.
عروسک تنها بود به دوستش زنگ زد اون اومد عروسک ترسید .
اون: با کی حرف میزدی؟
عروسک: با دوستم ،دلم براش تنگ شده بود .
اون: دوستات دیگه نمیخوان تو رو ببینن .
عروسک: من خیلی غصه میخورم چرا پیشم نمیمونی؟
اون: من کار دارم ،میدونی اگه دستات نباشن قشنگ تری منم بیشتر دوستت دارم.
عروسک دیگه چیزی نگفت. اون دیگه نیومد . عروسک میخواست بره اما نمیشد ،نمیتونست . عروسک خالی بود فقط یه ضبط صوت تو دلش بود اما عروسک دیگه اونم نمیخواست ، آرزو میکرد یه نفر اونو از دلش دربیاره .