حکایتی جالب و خواندنی در ازدواج Hitskin_logo Hitskin.com

هذه مُجرَّد مُعاينة لتصميم تم اختياره من موقع Hitskin.com
تنصيب التصميم في منتداكالرجوع الى صفحة بيانات التصميم

جوان ايراني
هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.

جوان ايراني


 
الرئيسيةPortalأحدث الصورجستجوثبت نامورود
تيم مديريت سايت لحظات دلنشين توام با شادكامي را برايتان آرزومند است
به چشمانت بیاموز که هر کس لیاقت دیدن ندارد...
اگر مشکلات را رها کنی هرگز راه حلی برای آنها نخواهی یافت
کاش میشد سکوت را جایگزین دروغ کرد
خوشبخت ترين فرد كسي است كه بيش از همه سعي كند ديگران را خوشبخت سازد.. اشو زرتشت
کاش در کتاب قطور زندگی سطری باشیم ماندنی نه حاشیه ای از یاد رفتنی
خدایا من در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری من چون تو خدایی دارم وتوچون خود نداری
بدبختي تنها در باغچه اي که خودت کاشته اي مي رويد
هوس بازان کسی را که زیبا می بینند دوست دارند اما عاشقان کسی را که دوست دارند زیبا می بینند
اي دوست به راه دوست جان بايد داد در راه محبت امتحان بايد داد تنها نبود شرط محبت گفتن يك مرتبه هم عمل نشان بايدداد
من نه عاشق هستم نه محتاج نگاهي كه بلغزد بر من من خودم هستم و يك حس غريب كه به صد عشقو هوس مي ارزد
خداوند بی نهایت است...اما به قدر نیاز تو فرود می آید،به قدر آرزوی تو گسترده می شود و به قدر ایمان تو کارگشاست(ملاصدرا)
زندگی دو چهره بیشتر ندارد یا بر بازیت میگیرد یا بر بازیش میگیری انتخاب با توست
در این زمانه که شرط حیات نیرنگ است دلم برای دوستان بی ریا تنگ است
برای خندیدن منتظر خوش بختی نباش شاید خوش بختی منتظر خندیدن توست

 

 حکایتی جالب و خواندنی در ازدواج

اذهب الى الأسفل 
نويسندهپيام
mana
مدير تالار ايران شناسي
مدير تالار ايران شناسي
mana


تعداد پستها : 337

امتياز كاربر : 806

تاريخ عضويت : 2010-02-17

جنسيت : انثى

متولد : 1986-09-29

سن : 38


ساير موارد
نوع گوشي همراه: نوكيا نوكيا
حالت من: سپاسگذار سپاسگذار
جوايز اخذ شده:

حکایتی جالب و خواندنی در ازدواج Empty
پستعنوان: حکایتی جالب و خواندنی در ازدواج   حکایتی جالب و خواندنی در ازدواج Empty2010-02-25, 04:18

خلاصه : ازدواج دختر تاجر و پسر مسگر
متن کل خبر : دو تا برادر بودند یکى تاجر، یکى مسگر. تاجر یک دختر داشت. مسگر یک پسر. دختر و پسر همدیگر را دوست داشتند امّا مرد تاجر مخالف ازدواج آنها بود. مى‌گفت:”من تاجرم. دخترم را به پسر یک مسگر نمى‌دم.“
پسر وزیر پادشاه آمد خواستگارى دختر. پسر عمو وقتى این موضوع را شنید آمد پیش دختر و گریه‌کنان گفت:”تو را دارند به پسر وزیر مى‌دهند و سر من بى‌کلاه مى‌ماند.“ دختر گفت:”گریه نکن. من از پسر وزیر نوشته‌اى مى‌گیرم که بتوانم شب عروسى بیایم پیش تو، شاید هم با هم فرار کردیم.“
بساط عقد را براى پسر وزیر و دختر چیدند. وقتى مى‌خواستند از دختر بله بگیرند. دختر به پسر وزیر گفت:”یک نوشته به من بده که شب اول عروسى خواسته مرا انجام دهی. وگرنه بله نمى‌گویم.“ پسر وزیر نوشته‌اى به دختر داد. دختر هم بله را گفت.
شب عروسى که شد، وقتى که عروس و داماد را دست به دست دادند و آنها تنها شدند دختر نوشتهٔ پسر را به او نشان داد و گفت:”من و پسر عمویم همدیگر را دوست داشتیم. چون پدرش مسگر است پدرم راضى نشد مرا به او بدهد. اما من قول داده‌ام که شب عروسى اول پیش او بروم.“ حالا خواهشم این است که اجازه بدهى یک ساعت پیش او بروم.“داماد هم قبول کرد.
وقتى که عروس از در خانه بیرون آمد. دزدى جلویش را گرفت و گفت:”حالا هر چى جواهر همرات دارى بده بیاد.“ دختر قصهٔ خودش را براى او تعریف کرد و گفت:”همان جور که پسر وزیر به من دست نزد و اجازه داد بروم، تو هم مردانگى کن و دست به جواهرات من نزن تا بروم و برگردم. وقتى برگشتم، جوهراتم مال تو.“ دزد قبول کرد.
دختر همین جور که مى‌رفت یک شیر جلویش درآمد، دختر دستى به یال شیر کشید، قصه‌اش را براى او تعریف کرد و به او هم قول داد وقتى برگردد مى‌تواند او را بخورد.
دختر وقتى به خانهٔ پسر عمویش رسید، دید او سرش را روى زانو گذاشته و گریه مى‌کند. دختر را که دید گفت:”چطور توانستى سر داماد را کلاه بگذارى و به اینجا بیائی؟“ دختر گفت:”نوشته‌اى از او گرفته بودم و امشب از او خواستم که اجازه دهد من پیش تو بیایم. او هم قبول کرد. در بین راه هم یک دزد و یک شیر دیدم آنها وقتى ماجراى مرا شنیدند از مال و جان من گذشتند.“ پس فکرى کرد و گفت:”نه! آن داماد بیچاره مردانگى کرده و به تو اجازه داده، درست نیست که کاسه سالم او را من بشکنم.“ دختر را به خانه روانه کرد.
حکایتی جالب و خواندنی در ازدواج 56987
تا این را اینجا داشته باشید،
برویم سر پادشاه شهر: پادشاه شهر گوهرى میان تاجش بود که نمى‌شد رویش قیمت گذاشت. این گوهر را چهار تا دزد همدستى کردند و دزدیدند. پادشاه دخترى هم داشت که عاشق پسرى بود. پسر به دختر پادشاه سپرده بود که خودش را بزند به لال بودن و لام تا کام حرف نزند. پادشاه هم اعلان کرده بود هر کس بتواند زبان دخترش را باز کند، دختر را به عقد او در مى‌آورد.
پسر عموى دخترى که زن پسر وزیر شده بود، اعلان پادشاه را شنید. آمد تو مجلس. دختر پادشاه هم پشت پرده نشسته بود. پسر رو کرد به جماعتى که آنجا جمع بودند و قصهٔ خودش و دختر عمویش را براى آنها تعریف کرد. بعد پرسید:”حالا از دختر پادشاه و جمعیت مى‌پرسم که مردانگى کدام یک بیشتر بود؟“ یکى از دزدهائى که گوهر تاج پادشاه را دزدیده بود گفت:”آن دزد مردانگى کرده که از خیر ده هزار تومن جواهر گذشته.“ یک نفر دیگر گفت:”نخیر، مردانگى را شیر کرده که از خیر طعمه‌اش گذشته.“ سومى گفت:”مردانگى با داماد بوده که به زنش اجازه داده به دیدن پسر عمویش برود.“ دختر پادشاه از این جواب‌ها به تنگ آمد و زبان باز کرد و گفت:”مردانگى را آن پسر عمو به خرج داده که از خیر عروس بزک کرده که با پاى خودش پیش او آمده گذشته و او را دست‌نزده به خانه‌اش برگردانده. آى کسى که گفتى مردانگى با دزد بوده، تو سارق گوهر تاج پادشاه هستی. آن کسى که گفتى مردانگى را شیر بیشتر بوده، آدمى شکمو و پرخور است که هیچ وقت نمى‌تواند از خوراکى‌ها چشم بپوشد. و توئى که گفتى مردانگى را داماد به خرج داده، تو هم آدم بى‌غیرتى هستى که اگر زنت برود و کار بدى بکند ناراحت نمى‌شوی.“
خبر به پادشاه رسید که دخترت به‌جاى یک کلام ده کلام حرف زد و دزد گوهر تاج‌ات هم پیدا شد. پادشاه دخترش را عقد کرد و داد به پسر مسگر.
شب عروسی، پسر به دختر گفت:”حالا ما زن و شوهر هستیم، تو با کى عهد و پیمان بسته بودی؟“‌ دختر گفت:”یک پسر سبزى فروش بود که تو مکتب با هم درس مى‌خواندیم. عاشق من شده بود. و چون مى‌دانست که پدرم مرا به یک پسر سبزى فروش نمى‌دهد، به من گفت خودم را به لال شدن بزنم تا او بیاد مثلاً زبان مرا باز کند تا پادشاه مرا به او بدهد من چند سالى حرف نزدم، اما از اعلان شاه بى‌خبر بودم. تا اینکه تو آمدى . با قصه‌ات کارى کردى که من به حرف زدن وادار شدم. قسمت بود که من زن رعیت بشوم. آن پسر، سبزى فروش بود تو هم مسگر.“
بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
 
حکایتی جالب و خواندنی در ازدواج
بازگشت به بالاي صفحه 
صفحه 1 از 1
 مواضيع مماثلة
-
» ضرب المثل هاي جالب در مورد ازدواج
» کی با کی خوبه ازدواج کنه؟طالع بینی ازدواج ماهها
» چراغ سبز مجلسي‌ها براي ترويج ازدواج موقت : آموزش ازدواج موقت از كودكي و افزودن يك برگ به شناسنامه براي صيغه !
» سیب ها!(داستان جالب )
» عکس های جالب

صلاحيات هذا المنتدى:شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد
جوان ايراني :: متفرقه :: داستانهاي خواندني-
پرش به: