جایگاه نماز در دین (داستان واقعی)
صفحه 1 از 1
جایگاه نماز در دین (داستان واقعی)
خدا حافظ برادر (بر اساس آنهایی که مردند و زنده شدند)
من و سپهر آنقدر رفیق بودیم که هیچ کس باور نمی کرد برادر باشیم! لابد شما هم قبول دارید که یک رفاقت عمیق از یک برادری ساده قشنگتر و با ارزشتر است، من و سپهر اما نه تنها دو رفیق محسوب می شدیم که در عین حال به برادر بودن هم افتخار می کردیم. باید اعتراف کنم اگر چه به لحاظ شناسنامه من یک سال بزرگتر از او بودم اما از بقیه جهات او چند سالی از من بزرگتر بود؛ هم عقل و تدبیرش بیشتر از من بود هم بیشتر از من مردم دار و محترم بود و هم در زندگی اجتماعی موفق تر از من عمل می کرد، به همین خاطر هر وقت می توانست مرا نصیحت می کرد و از همه بیشتر در مورد نماز با من حرف میزد: «داداش پیروز تو که قلباً آدم پاک و خوبی هستی چرا ارتباطت را با خدا محکم نمی کنی؟»
من اما شرمنده ام که بگویم کاهل نماز بودم و نماز هایم را یک خط در میان می خواندم، سپهر می گفت: «وقتی کار آدم با خدا درست در نیاد هیچ کارش درست در نمیاد» و این واقعیت لااقل در مورد من و تفاوت هایم با برادرم صدق می کرد؛ با اینکه او یک سال دیرتر دیرتر از من وارد دانشگاه شده بود ترم آخر را می گذراند در حالی که من هنوز سال سوم بودم، علی رغم اینکه هر دو در یک شرکت مهندسی کار می کردیم و من هم واسطه استخدام او شده بودم، اما سپهر تا معاونت شرکت پیش رفته بود و من هنوز در جا میزدم. از همه مهمتر اینکه او ازدواج کرده و صاحب یک فرزند هم بود اما من... همچنان الکی خوش بودم! با همه اینها از آنجایی که سپهر را از خودم بیشتر دوست داشتم نه تنها به او حسادت نمی کردم که حتی به موفق تر شدنش بیشتر کمک می کردم ولی سپهر همیشه و همچنان نگران من بود...
آن شب قرار بود همه خانواده ما در خانه مادر زن سپهر جمع شویم؛ یک مهمانی ساده خانوادگی بود، به همین خاطر شراره- زن سپهر- همراه پدر، مادر و خواهرم به منزل پدرش رفته بودند و من و سپهر هم بعد از تعطیل شدن شرکت به سوی منزل آنها حرکت کردیم. بر خلاف اصرار من سپهر نشست پشت فرمان و با خنده گفت: «هر وقت خواستیم بریم آن دنیا تو بشین پشت فرمان که فقط پدال گاز را میشناسی»! حق با او بود، من خیلی تند می رفتم اما کاش آن شب هم من پشت فرمان بودم ولی تقدیر چیز دیگری می خواست... داخل اتوبان و برادرم مثل همیشه و بدون توجه به غرولند های من با سرعت 50 تا 60 کیلومتر در حال رانندگی بود تا اینکه وارد یک دور برگردان شدیم که ناگهان دیدیم یک وانت دارد در خط سبقت و سر پیچ با دنده عقب می آید... همه چیز در کمتر از سه ثانیه رخ داد؛ من فریاد زدم: سپهر و او که هیچ کاری از دستش ساخته نبود یاور همیشگی اش را صدا کرد: «یا ابولفضل» و قبل از اینکه من بفهمم دارد چه اتفاقی می افتد سپهر خودش را طوری روی من اندخت که کاملاً بین من و داشبورد قرار گرفت و بعد دیگر چیزی نفهمیدم.
روایت لحظات پس از مرگ
احساس می کردم از خوابی طولانی و عمیق بلند شده ام، حال عجیبی داشتم، درست مانند اینکه توی خانه خوابیده و داخل یک هواپیمای در حال پرواز بیدار شده باشم؛ عجیب آن بود که من پرواز کردن و به سوی آسمان رفتن را کاملاً حس می کردم اما نه داخل هواپیما که سوار بر توده ای از غبار های نورانی. بی اختیار و از روی عادت او را صدا کردم: «سپهر» اما جوابی نشنیدم، احساسی غیر قابل توصیف حالی ام کرد که او طرف راستم قرار دارد؛ وقتی نگاهش کردم او را نورانی تر و با نشاط تر از همیشه دیدم... در همین موقع یاد تصادف افتادم، با نگرانی از سپهر که هیچ اثری از تصادف در چهره اش وجود نداشت پرسیدم: «تو حالت خوبه؟» اما او باز هم پاسخ نداد و فقط لبخند زد. برایم عجیب بود که من دچار حس رنج آوری بودم اما سپهر آنقدر با نشاط بود؟! خواستم دلیلش را بپرسم که ناگهان احساس کردم در محیطی که هیچ شباهتی به دنیا ندارد پیاده شدیم. به سپهر نگاه کردم و خواستم دست او را بگیرم که ناگهان او را از من دور کردند و این آخرین لحظه ای بود که من و او کنار هم بودیم. سپس سپهر را سوار بر کالسکه ای پر از گل کردند و آرام آرام حرکت کرد، اما من با آنکه همان مسیر را می رفتم باید پیاده دنبال او می دویدم. فریاد زدم: «سپهر مرا هم سوار کن» اما او فقط سر تکان داد و به جای برادرم صدایی دیگر در گوشم پیچید که: «تو باید در صف مردم تارک الصلاة قرار بگیری» تازه فهمیدم که سپهر دارد مزد نماز هایش را می گیرد. در همین لحظه ناگهان زیر پایم خالی شد و با سرعتی حتی فراتر از نور به پایین سقوط کردم. از ترس و وحشت مدام نام سپهر را صدا می کردم و... و بالاخره صدای او را شنیدم که می گفت: «داداش مواظب شراره و مجتبی باش... شراره و مجتبی... شراره و مجتبی....» و بعد دردی جانسوز در ناحیه گلویم احساس کردم و صدای سپهر قطع شد. فریاد زنی را شنیدم که می گفت: «آقای دکتر بیاین... یکیشون زنده است»
روایت لحظات پس از زنده شدن
اولین مرتبه ای که کاملاً به هوش آمدم و توانستم اطرافم را نگاه کنم خود را در بیمارستان دیدم. پس از هشت روز خانواده ام توانستند بالای سرم بیایند. گویی همه آنها با یک چشم می خندیدند و با چشم دیگر اشک می ریختند. من اما... سرانجام سوالی را که در ذهن داشتم با ترس و تردید به زبان آوردم: «سپهر کجاست؟» و آن وقت بود که همه گریان شدند. در این میان نگاهم به مجتبی دو ساله، بچه معصوم برادرم گره خورد و در همان حال شنیدم که من پس از حدود 100 دقیقه که کاملاً مرده بودم و این را پزشک نیز تایید کرده بود به زندگی برگشتم.
امروز و با گذشت سه سال از آن حادثه تلخ فقط خدا را شاکرم که توانستم همه درخواست های سپهر را برآورده سازم؛ پانزده ماه پس از مرگ سپهر و با موافقت شراره من جای پدر مجتبی را پر کردم. در عین حال بعد از بازگشت از سفر نیمه تمامم وقتی دانستم که نماز چه جایگاهی در آن دنیا دارد، تا امروز یک رکعت نمازم هم قضا نشده است.
بر اساس سرگذشت پیروز و سپهر
میترا- بازرس
- تعداد پستها : 1173
امتياز كاربر : 3049
تاريخ عضويت : 2009-12-21
ساير موارد
نوع گوشي همراه:
حالت من: مهربون
جوايز اخذ شده: بهترين كاربر
مواضيع مماثلة
» داستان واقعی و بسیار زیبا
» نماز جمعه به امامت يك زن(همراه تصوير)
» شيطان و نماز گزار
» فایده نماز برجسم
» یه دوست واقعی
» نماز جمعه به امامت يك زن(همراه تصوير)
» شيطان و نماز گزار
» فایده نماز برجسم
» یه دوست واقعی
صفحه 1 از 1
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد