حكایت : مرد نابینا (حتما بخون)
صفحه 1 از 1
حكایت : مرد نابینا (حتما بخون)
[size=9]روزی، مرد ِ «کوری» روی پلههای
یک ساختمان نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته
بود: "من کور هستم؛ لطفا کمک کنید."
روزنامه نگار ِخلاقی از آن حوالی می
گذشت، نگاهی به مرد کور و تابلوئش انداخت.
فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود. او
چند سکه ی دیگر داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از «مرد کور» اجازه بگیرد تابلوی او
را برداشت، آنرا برگرداند و متن دیگری روی آن نوشت و دوباره تابلو را کنار پای مرد
گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر همان روز، وقتی روز نامه نگار به آن محل برگشت و
متوجه شد که کلاه مرد پر از سکه و اسکناس شده است.
«مرد کور» از صدای قدمهای
خبرنگار، او را شناخت و خواست که اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته، بگوید:
که بر روی آن چه نوشته است؟
روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من
فقط نوشته ی شما را به شکل دیگری نوشتم؛ و لبخندی زد و به راه خود ادامه
داد.
مرد کور، هیچوقت نفهمید، که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده
میشد:
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!
نتیجه
وقتی، کارتان پیش نمی رود،
استراتژی رسیدن به خواسته تان را عوض کنید.
ayshin- مدير تالار خودشناسي
- تعداد پستها : 169
امتياز كاربر : 365
تاريخ عضويت : 2010-01-30
جنسيت :
متولد : 1991-11-04
سن : 33
شهر : تـبــــــــــــريـــــــز
ساير موارد
نوع گوشي همراه: نوكيا
حالت من: ناراحت
جوايز اخذ شده:
مواضيع مماثلة
» گفت و گوی نابینا و ماه
» بعضي ها حتما بخوانند!!!!
» مردا حتما بخونن
» او مي گفت: خدا حتما يك جايي همين جاهاست...
» حتما روزی 21 بار یکدیگر را بغل کنید!!
» بعضي ها حتما بخوانند!!!!
» مردا حتما بخونن
» او مي گفت: خدا حتما يك جايي همين جاهاست...
» حتما روزی 21 بار یکدیگر را بغل کنید!!
صفحه 1 از 1
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد