فصل اول (قسمت دوم) Hitskin_logo Hitskin.com

هذه مُجرَّد مُعاينة لتصميم تم اختياره من موقع Hitskin.com
تنصيب التصميم في منتداكالرجوع الى صفحة بيانات التصميم

جوان ايراني
هل تريد التفاعل مع هذه المساهمة؟ كل ما عليك هو إنشاء حساب جديد ببضع خطوات أو تسجيل الدخول للمتابعة.

جوان ايراني


 
الرئيسيةPortalأحدث الصورجستجوثبت نامورود
تيم مديريت سايت لحظات دلنشين توام با شادكامي را برايتان آرزومند است
به چشمانت بیاموز که هر کس لیاقت دیدن ندارد...
اگر مشکلات را رها کنی هرگز راه حلی برای آنها نخواهی یافت
کاش میشد سکوت را جایگزین دروغ کرد
خوشبخت ترين فرد كسي است كه بيش از همه سعي كند ديگران را خوشبخت سازد.. اشو زرتشت
کاش در کتاب قطور زندگی سطری باشیم ماندنی نه حاشیه ای از یاد رفتنی
خدایا من در کلبه فقیرانه خود چیزی را دارم که تو در عرش کبریایی خود نداری من چون تو خدایی دارم وتوچون خود نداری
بدبختي تنها در باغچه اي که خودت کاشته اي مي رويد
هوس بازان کسی را که زیبا می بینند دوست دارند اما عاشقان کسی را که دوست دارند زیبا می بینند
اي دوست به راه دوست جان بايد داد در راه محبت امتحان بايد داد تنها نبود شرط محبت گفتن يك مرتبه هم عمل نشان بايدداد
من نه عاشق هستم نه محتاج نگاهي كه بلغزد بر من من خودم هستم و يك حس غريب كه به صد عشقو هوس مي ارزد
خداوند بی نهایت است...اما به قدر نیاز تو فرود می آید،به قدر آرزوی تو گسترده می شود و به قدر ایمان تو کارگشاست(ملاصدرا)
زندگی دو چهره بیشتر ندارد یا بر بازیت میگیرد یا بر بازیش میگیری انتخاب با توست
در این زمانه که شرط حیات نیرنگ است دلم برای دوستان بی ریا تنگ است
برای خندیدن منتظر خوش بختی نباش شاید خوش بختی منتظر خندیدن توست

 

 فصل اول (قسمت دوم)

اذهب الى الأسفل 
نويسندهپيام
ayshin
مدير تالار خودشناسي
مدير تالار خودشناسي
ayshin


تعداد پستها : 169

امتياز كاربر : 365

تاريخ عضويت : 2010-01-30

جنسيت : انثى

متولد : 1991-11-04

سن : 33

شهر : تـبــــــــــــريـــــــز


ساير موارد
نوع گوشي همراه: نوكيا نوكيا
حالت من: ناراحت ناراحت
جوايز اخذ شده:

فصل اول (قسمت دوم) Empty
پستعنوان: فصل اول (قسمت دوم)   فصل اول (قسمت دوم) Empty2010-03-31, 16:06

جهان
تك‌ساختار
ي
اصل وحدت ساختاري
همان‌گونه كه اثبات شد، جهان هستي مادي از هوشمندي و يا آگاهي آفريده شده است و اين
هوشمندي، حركت اوليه را ايجاد كرده و به آن جهت داده است. حركت اوليه نيز
براي خود ايجاد فضا و زمان كرده و به‌دنبال آن، انرژي ايجاد شده است و
انرژي خود دوباره ايجاد تغييراتي درفضا و زمان كرده است.
انرژي به دو
بخش كلي
«انرژي
متراكم و غيرمتراكم»
قابل تقسيم است.


شايان ذكر است
كه انرژي در واقع خود، فركانس و
حركت است و همان‌گونه كه بحث شد، بدون‌وجود شعور و
هوشمندي، حركت نمي‌تواند داراي جهت و هدفمندي باشد. بنابراين:
انرژي،
در «ميدان شعوري» شكل گرفته و بدون وجود چنين ميداني، هيچ‌گونه
انرژي‌اي نمي‌تواند وجود داشته باشد، لذا جهان هستي مادي
يك بُعد بيش‌تر ندارد و آن‌چه را كه انسان به‌عنوان
ابعاد مي‌شناسد مانند فضاي سه بُعدي و زمان يا بُعد چهارم، همگي در اين
ميدان شعوري است كه معنا پيدا مي‌كنند و در واقع، شكل گرفته و ايجاد شده در
اين ميدان شعوري هستند.

عاملي كه باعث تغيير شكل و ماهيت انرژي مي‌شود «تراكم
و عدم‌تراكم
» است. اين عامل تغييراتي را به‌وجود آورده كه باعث
شكل گرفتن جهان هستي
شده است. به
اين‌صورت كه اختلاف فازي از نقطه‌نظر ميزان تراكم در هر بخش ايجاد مي‌شود
كه توالي را به‌وجود مي‌آورد، توالي در مكان و توالي در زمان. اختلاف فاز
ناشي از تراكم بين انرژي‌ها، باعث خمش‌هاي فضايي و جريان‌هاي حلقوي شده كه
مانند گردباد عمل مي‌كند، بنابراين مي‌توان آن‌ها راگردبادهاي كيهاني
ناميد.



رقيق‌ترين
و متراكم‌ترين نوع انرژي

فضا در محيطي كه انرژي رقيق
است، گسترده‌تر شده و حس زمان در چنين فضايي كمتر مي‌شود و برعكس. با اين
حساب فضا و زمان، با يكديگر نسبت عكس دارند. هر چقدر سرعت بيش‌تر شود، حس
زمان كوتاه‌تر مي‌شود. هر چقدر يك توده انرژي متراكم‌تر شود، سرعت آن توده،
كم‌تر مي‌شود و باعث عدم تعادل نسبت به فضاي مجاور آن شده و جريان‌هاي
گردبادي اتفاق مي‌افتد كه در نتيجه باعث شكل گرفتن اجرام سماوي و كهكشان‌ها
مي‌گردد. در مركز چنين توده‌هايي، انرژي متراكم‌تر است.
تراكم انرژي،
حداكثر ميزاني دارد كه پس از رسيدن به آن ميزان، شيفت مجدد به ضد انرژي خود
را آغاز مي‌كند و زماني كه انرژي به ميزان حداقل تراكم برسد بازهم، اين
روند معكوس شده و حركت به سمت متراكم شدن شروع مي‌شود،
تا دوباره اين چرخش (سيكل) تكرار شود.
فصل اول (قسمت دوم) Ketab14

بنابراين
فضا و زمان متغير بوده و جهان هستي در يك چرخش (سيكل) انقباض و انبساط
دايمي قرار دارد و در هر انقباض به يك انفجــار بـزرگ Big Bang خاتمه پيدا مي‌كند و اين انفجار، آغاز انبساط براي سيكل
بعدي نيز هست. با اين حساب Big Bang يا
انفجارهاي بزرگ زيادي اتفاق افتاده است. اكنون كه جهان در حال انبساط است و
انرژي‌هاي آن در حال رقيق شدن است، پس از رسيدن به رقيق‌ترين وضعيت خود،
دوباره دچار انقباض شده تا به متراكم‌ترين حد خود برسد و تبديل به ضد خود
شده و Big Bang ديگري را ايجاد كند. در واقع انفجار بزرگي كه كيهان فعلي
را شكل داده نيز اين چنين حادث شده است. در پايان انبساط جهان، همه‌ي
انرژي‌ها به رقيق‌ترين ميزان خود مي‌رسد و برعكس، درست قبل از حادثه Big Bang، همه‌ي انرژي جهان هستي به انرژي متراكم «سياه‌چاله
عظيم»
تبديل مي‌شود و
بانزديك شدن به‌حد
«انرژي متراكم بحراني»، به ناگهان شيفت به سمت «انرژي
رقيق بحراني»
آغاز
مي‌شود؛ يعني در ابتدا انفجار بزرگ و به‌دنبال آن پديده‌ي انبساط جهان
دوباره به وقوع مي‌پيوندد. با گسترش محدوده‌ي اين انفجار و متناسب با آن،
فضا و زمان نيز تغييرات لازم را نيز پيدا مي‌كنند.


اين موضوع نشان مي‌دهد
كه قبل از انفجار بزرگ Big Bang، فضا
به وسعت كنوني نبوده و در حداقل ميزان خود قرار داشته است؛ يعني در واقع
قبل از انفجار، فضايي كه اينك در پيش چشمان ماست، وجود نداشته است كه در
چنين شرايطي چون زمان نسبت عكس با فضا دارد، گذشت زمان با سرعت بسيار زيادي
جاري بوده است «زمان بحراني».

هرچقدر
سرعت توده‌ي انرژي كم‌تر شود، تراكم بيش‌تر شده و برعكس هرچقدر سرعت بيش‌تر
شود، از تراكم آن كاسته مي‌شود به‌گونه‌اي كه در سرعت نورتراكم به حداقل
خود رسيده در نتيجه، جرم صفر مي‌شود؛ يعني در واقع جرم، مساوي با ميزان
تراكم انرژي است، يعني اگر تراكم انرژي در حداقل خود باشد، آنگاه جرم،
مساوي صفر مي‌شود. حركت هر شي با سرعت‌هاي بالا (چنددهم سرعت نور يا
بيش‌تر) باعث برخورد آن‌ها با ديواره‌اي شده كه آن را «ديواره‌ي
نوري»
(مانند ديواره
صوتي) نام مي‌گذاريم. اين ديواره در واقع ناشي از متراكم شدن موج بوده كه
فركانسي برابر با بي‌نهايت پيدا مي‌كند. اگر اين نظريه درست باشد، هيچ
شي‌اي قادر نيست از آن عبور كند و براي عبور از چنين ديواره‌اي به بي‌نهايت
انرژي نياز خواهد بود و به‌واسطه‌ي همين مقاومت، جرم آن نيز به‌سمت
بي‌نهايت سوق پيدا مي‌كند. بنابراين، فقط انرژي غيرمتراكم است كه مي‌تواند
با سرعت نور عبور كند.



جهان‌مجازي
در دنياي علم

در دنياي علم و در فيزيك
جديد، اين ناظر است كه ساختار جهان هستي را
تعيين مي‌كند و اين‌كه آيا انرژي موج باشد و يا ذره؟
ديدگاه قديمي انسان (ديدگاه
فيزيك نيوتوني)، اين ذهنيت را به انسان داده بود كه چه ناظر وجود
داشته باشد و چه نباشد، جهان هستي واقعيت مسلمي داشته و شكل
و فرم و ماهيت مستقل خود را حفظ كرده، به راه خود ادامه مي‌دهد و اين
چشمان ناظر نيست كه منظره‌ي عالم هستي را تعيين مي‌كند. اما بر خلاف آن، در
فيزيك مدرن، اين ناظر است كه مشخص مي‌كند تا واقعيت به چه صورتي ظاهر شود،
همه‌ي جهان هستي موج باشد و يا تمامي آن از ذره تشكيل شده باشد؟ اين امكان
وجود ندارد كه ناظر بتواند در يك زمان، جهان را هم موج ببيند و هم ذره.

جهان
مجازي
در دنياي عرفان

با توجه به مطالب فوق، متوجه مي‌شويم كه حركت، هوشمندي و جهان
مجازي در دنياي عرفان، موضوعي شناخته شده، بوده و عرفاي ما به احتمال بسيار
قوي به آن پي برده بودند و به بيان‌هاي مختلف، آن‌ها را در اشعار خود منعكس
كرده‌اند. در اين‌جا برخي از سروده‌هاي عرفاي ايران را مورد بررسي اجمالي
قرار مي‌دهيم. در وهله‌ي اول متوجه مي‌شويم كه آن‌ها نيز مسأله‌ي حركت را
شناخته‌اند، ولي با زبان مخصوص و لطيف خود آن را توصيف نموده‌اند. براي
مثال، حركت را به رقص تشبيه
كرده‌اند، در اين‌جا به سروده‌اي اشاره مي‌كنيم كه با چه دقت و ظرافتي،
تصوير زيبايي از زبان ذره را عرضه مي‌كند.
ما بـر در و بـام عشق،
حيران آن بـام، كـه نـردبـان
نـدارد
........................
........................
هر ذره، پر از فغان و ناله‌سـت امـا
چـه كنـد ، زبـان نـدارد
رقص اسـت، زبـان ذره زيـرا جز رقـص دگـر، بيـان نـدارد
(مولوي)
اين
سروده‌ها به‌طور دقيق نشان مي‌دهد كه عرفا به‌طريق شهودي به‌اين نكته پي برده بودند كه ذرات عالم هستي با زبان
رقص، به گيتي معنا و مفهوم
داده‌اند.
سرتاسر عالـم، همـه عشق بـازي اسـت ذره به ذره همه با هم، هم
آغـوشي اسـت
دست در دست و سبكبال و رقصان همـه كـار همـه تـا به ابد، عشوه و
طنازي است
(؟)
و يا:

چون ذره، به رقص انـدر
آييـم خورشيد تو را، مسخـر آييـم
در هر سحري، ز مشرق عشـق
هم چون خورشيد، ما بـرآييم
(مولوي)
آن‌ها به اين حقيقت پي برده
بودند كه ميلي دروني(شعور كيهاني)، هر
ذره را به رقص و حركت وادار
مي‌كند و نكته‌ي مهم در اين حركت، هدفمندي آن است كه ذره را به مقصدي خاص
هدايت مي‌كند.
يكي ميـل اســــت با هــر ذره‌ رقاصكشان هـر ذره را تـا مقـصد خـاص
........................ ........................
اگـر پـويـي ز اسفــــل تـا بـه عالـــينـبـينـي ذره‌اي زيـن ميـل خالــــي

........................ ........................
همين ميل است اگر داني همين ميلجـنيبت در جـنيبت، خيل در خيل
ســــر اين رشتـه‌هــاي پيــچ در پيـــچ همين ميـل است باقي هيـچ بر
هيچ
از اين ميل است هر جنبش كه‌ بينـيبـه جـسـم آسـمـانـي يـا زمينـي
........................
........................
بـه هـر طـبــــعـي نـهــــاده آرزويـــيتك و پو داده هر يك را بـه سـويـي
(وحشي بافقي)

ملاحظه
شد كه با ديد علمي، جهان هستي مادي از «حركت» به‌وجود آمده است، اما از ديد عارف، جهان
هستي از
«رقص» آفريده شده كه در واقع همان حركت است با
بياني شيرين‌تر و توصيفي ظريف‌تر. به‌دنبال اين تعبير، نياز به توصيف‌هاي
ديگري پيش مي‌آيد كه باعث مي‌شود زبان عارف با زبان قشرهاي ديگر تفاوت
اساسي داشته باشد؛ به‌عنوان مثال، براي اين‌كه «رقص» داشته باشيم، بايد

«آهنگ
» وجود داشته
باشد و براي اين‌كه آهنگي نواخته شود، وجود
«ساز» الزامي است و براي نواختن ساز نيز به
«مطرب
» نياز است، از
اين رو سروده‌هاي عرفا پُر از واژه‌هاي رقص، آهنگ، ساز و مطرب است و
انسان‌هاي خارج از دنياي عرفان كه با اين اصطلاحات سر و كاري ندارند به اين
گفته‌ها با ديده‌ي شك و ترديد و در بعضي مواقع با ديده‌ي تكفير نگاه كرده و
دنياي عرفان را متهم به تمايل به لااُبالي‌گري و دعوت مردم به عيش وطرب و
بي‌خيالي كرده‌اند. نظر به اين‌كه يكي از رسالت‌هاي ما
«اعتلاي
عرفان ايران»
است، پس
با كشف رمز و توضيح دقيق، درصدد تبرئه‌ي دنياي عرفان برآمده و نشان
مي‌دهيم كه اين تصورها، سوءتفاهمي بيش نبوده و كلام عرفاي اين مرز و بوم،
عميق‌تر از اين ظاهربيني‌هاست؛ به قول حافظ:


جنگ هفتاد و دو ملت، همه را عذر بنه چون نديدند
حقيقت، ره افسانـه زدنـد
پس
بررسي موضوع رقص به مطرب رسيد، بالاترين حديثي كه انسان مي‌تواند درباره‌ي آن بحث كند. مطربي كه مي‌تواند چنان
سازي بنوازد كه با آهنگ آن
همه‌ي ذرات عالم هستي به رقص آمده و با رقص خود به عالم، معنا و مفهوم و
هدف بدهد. اين چه مطربي است كه مي‌تواند با آهنگ‌ساز خود، چنين غوغايي برپا
كند؟
حديث
مطرب، حديث خداوند است كه با
نواختن‌سازي دل‌انگيز، همه‌ي ذرات عالم هستي را به رقص و پايكوبي واداشته؛ اركستر سمفونيك عظيم و حيرت‌انگيزي
به پا داشته كه تصور آن براي انسان محال
است و به‌دنبال آن رقصي موزون كه همه‌ي عالم را فراگرفته است. پس در دنياي
عرفان، ترتيب زير را داريم كه
در اين راستا معادل‌هاي آن‌ها را نيز مورد بررسي قرار مي‌دهيم.





فصل اول (قسمت دوم) Ketab15
در نـمـودار صفحـه قبـل ديـده مـي‌شـود
كـه، خداوند هوشمنـدي را )كه معادل‌ساز است) خلق كرده و از
اين هوشمندي قوانين حاكم بر جهان هستي پديدار
گشته و بدين‌ترتيب اراده‌ي خداوند بر جهان حكم فرما شده است. پس برگي از
درخت نمي‌افتد، مگر در چارچوب اِذن و اجازه خداوند كه همان قوانين اوست.
قوانين نيز اعداد را به‌وجود آورده و جهان هستي به‌عبارتي از اعداد ساخته
شده است.
اعداد تعيين‌كننده‌ي
چگونگي جهان هستي بوده و چندين عدد ثابت، تعيين‌كننده وقايع
آن هستند. به‌جهت همين اعداد است كه ما هم‌ اكنون مي‌توانيم روي كره زمين
زندگي كنيم. (مانند: اعداد ثابت سرعت نور، ثابت پلانك، ثابت پي، ثابت
نپريان، ثابت آووگادرو و...، اعداد متغير نيز براي مثال، فاصله‌ي زمين از
خورشيد، شتاب جاذبه‌ي زمين و...) تغيير حتي جزيي در هر يك از اعداد بالا،
براي هميشه بود و نبود ما را رقم زده است و هر تغييري در آينده نيز
مي‌تواند مرگ و زندگي انسان را تعيين كند. بلي، چنين دقتي در
اعداد و نواختن چنان آهنگ موزوني، جز از خداوند بر
نمي‌آيد. سازي كه بي‌ساز است و صداي آهنگ آن را فقط عارف است
كه مي‌تواند با گوش جان بشنود و آن را به تصوير قلم كشيده و در برابر
ديدگان ما قرار دهد، اما كسي كه چنين آهنگي را نشنيده باشد، طبيعي است كه
آن را انكار كرده و تكفير كند، هر چند كه به‌گونه عقلاني
در باره‌ي توانايي خداوند صحبت‌ها و قلم فرسايي‌ها مي‌كند.


گرچه
بي‌ساز است، ساز مطرب عشاق ما گـر نـوازد
سـاز مـا، سـاز گردد عاقبت

(شاه نعمت‌الله ولي)

عارف پي برده كه ناموزوني ساز وجودي
انسان، بر اثر حركت‌هاي غلط خود او بوده كه باعث گشته تا ساز
ما از كوك اصلي خارج شده و صداي ناموزون از آن شنيده شود، لذا عارف
به‌دنبال آن است كه مطرب يك‌بار ديگر، ساز وجود ما را كوك
كرده و از ناموزني برهاند.
بيا مطربـا، سازكـن چـنگ را
به نـالش درآر آن پُر آهنگ را
بيا مطـربا، سـاز كن پـرده را بسوز اين
دل عشق پـرورده را
(اميرخسرو دهلوي)
مـطــرب ســاده، ســاز بـنـوازكـامـشـب، شـب بزم عاشقانست
(عطار)
و يا به قول حافظ:
مطرب چه پرده ساخت، كه در
پرده‌ي سماع بـر اهـل وجـد و حال، درِ هاي و
هوي بست
اوست كه بي‌نظيرترين
قطعه‌ي خود را نواخته و به انسان تقديم كرده؛ اثر شكوهمند
خود را كه با ساز حيرت‌انگيزش، نواي عشق را
براي انسان به اجرا درآورده است.
مطرب عشق، عجب
ساز و نوايي دارد نقش هر نغمه كه زد، راه به‌جايي دارد
(حافظ)





زماني كه راجع به حقيقت صحبت مي‌كنيم،
بايد مشخص شود كه منظور ما از حقيقت، در كدام سطح است. براي مثال، زماني كه
من در جلوي آينه ايستاده‌ام، در مقابل تصوير در آينه، من حقيقت دارم و
آن‌چه كه در آينه وجود دارد، مجاز است. اما من، آينه و تمام جهان هستي، در مقابل شعور كيهاني «مجاز»
و شعور كيهاني «حقيقت» است. و زماني كه شعور كيهاني را با سطح بالاتر يعني
با خداوند مقايسه كنيم، شعور كيهاني مجاز و خداوند حقيقت محض است

فصل اول (قسمت دوم) Ketab16
از رابطه‌ي صفحه قبل
درمي‌يابيم كه فقط يك حقيقت مطلق وجود دارد و غيراز آن همه‌چيز مجازي است.
كل شي هالك الاّ
وجهه
(قصص:88)
در نمودار بعدي، واژه‌هاي
به‌كار رفته در دنياي عرفان و معادل هر يك از آنها قيد شده
است.


فصل اول (قسمت دوم) Ketab17
به مي‌سجاده رنگين كن، گرت پيرمغان گويدكه سالك بي‌خبرنبود ز راه و رسم منـزل‌هـا
(حافظ)
زماني كه پير روشن ضمير
(آگاه) اعلام كرد، از آگاهي زمين را لبريز كن، مراد اين است
كه آگاهي‌هاي خود را به همه برسان.
مي: آگاهي
سجاده: محل سجده گاه، زمين.
براي مثال، سهراب سپهري مي‌گويد:
«... قبله‌ام يك گل سرخ،
جانمازم چشمه، مُهرم نور، دشت سجاده‌ي من....»
قوانين
شعور
حاكم بر جهان هستي
- جهان هستي مادي از «شعور» آفريده شده است و همه‌ي اجزاء و ذرات آن «شعور»
هستند.


- شعور نه
ماده است و نه انرژي زيرا ماده و انرژي خود از
شعور ناشي شده‌اند، در نتيجه هيچ يك از تعاريف مربوط به ماده و انرژي در
مورد آن صدق نمي‌كند؛ لذا شعور، نه موج است و نه ذره و فاقد كميت و جنسيت
بوده و براي آن هيچ‌گونه نموداري نمي‌توان ترسيم كرد. شعور فقط تابع كيفيت
است.
- شعور فاقد
بُعد زمان ومكان است؛انتقال و جابجايي آن به زمان نياز ندارد و
تابع مكان نيست.
- شعور كل
تعيين‌كننده‌ي شعور اجزاء است.
- شعور همه
اجزاي عالم هستي بر يكديگر تأثير مي‌گذارد.
- تأثيرگذاري شعور اجزاء
بر يكديگر، «تشعشعاتي» است. تشعشعات شعوري،
فاقد آثار شيميايي و فيزيكي است و موج و ذره نبوده و فقط تأثير شعوري
به‌جاي مي‌گذارد.
- شعورِ مجموعه‌اي
از اجزاء، شعور كل آن مجموعه محسوب‌شده كه مسلط بر شعور هر يك از اجزاي آن
است و همچنين عامل تعيين‌كننده‌ي حركت اجزاست.
- شعور جزء،
همه‌ي شعور كل را در خود دارد.



قوانين شعور حاكم بر انسان و سلول
- يك سلول داراي
شعور منحصر به خود بوده كه شرح وظيفه‌ي آن سلول را شامل
مي‌شود.
- نظارت بر شعور سلولي برعهده‌ي
«كالبد ذهني» انسان است
كه كيفيت شعوري و شرح وظيفه‌ي هر سلول را
تعيين مي‌كند.
- ارتباط شعور سلول و
شبكه‌ي شعور كيهاني از طريق «كالبد ذهني»
صورت مي‌گيرد.
- شعور داراي
تشعشع است. اجزا در كنار يكديگر تحت‌تأثير تشعشعات يكديگر
قرار مي‌گيرند و افراد نيز تحت‌تأثير شعور تشعشعاتي يكديگر قرار دارند.
- افكار، احساسات و بيماري
انسان (تشعشع سلولي) نيز
داراي تشعشعات شعوري است.
- مجموعه‌ي شعور تشعشعاتي
افراد «روح جمعي» آن مجموعه را تشكيل داده، به اين ترتيب
روح جمعي خانواده، جامعه و بشريت را خواهيم داشت.
- شعور سلول هم
به‌طور مستقيم، از طريق شعور كيهاني و هم
از طريق شعور ماده، قابل اصلاح است.
- زماني كه «اصلاح شعور سلولي»
به‌طورمستقيم از طريق شعور كيهاني انجام مي‌شود، هيچ‌گونه
اشتباهي رخ نداده و با عارضه‌ي جانبي روبه‌رو نخواهيم شد.
ولي زماني كه از شعور ماده استفاده
مي‌كنيم، اولاً، امكان تشخيص غلط وجود داشته و ثانياً، امكان اين‌كه شعوري
براي سلول خاصي مناسب و براي سلول ديگر نامناسب باشد،
وجود دارد.

پله‌ي عقل و پله‌ي عشق
انسان همواره
دو پله در پيش رو دارد: پله‌ي عقل و پله‌ي عشق.


فصل اول (قسمت دوم) Ketab18

تمام
برخوردهاي انسان با جهان هستي، از
روي يكي از اين دو پله صورت مي‌گيرد و آن‌چه را كه روي هر پله با آن برخورد
مي‌شود، به‌طورمستقيم به درد پله‌ي ديگر نمي‌خورد، فقط نتايج حاصل از آن
مي‌تواند روي پله‌ي ديگر مورد بررسي قرار گيرد. براي مثال، نمي‌توان عاشقي
را با پند و نصيحت و يا با استدلال و دليل از عشقش منع كرد و يا او را قانع
كرد كه به عشقي تن در دهد، لذا روي پله‌ي عشق گفته
مي‌شود:
پـاي استـدلاليـان، چـوبيـن بـود پاي چوبين، سخت بي‌تمكيـن بـود
(مولانا)
و
يا نمي‌توانيم با فن و تكنيك، علم و دانش و يا تفكر و تعقل در كسي ايجاد
ذوق كنيم تا او براي ما شعري بسرايد و شوري را به‌نمايش بگذارد. به‌عبارت
ديگر، دنياي عشق، دنياي
دل است و دنياي دل، پذيراي فن و تكنيك و... نيست و راه مخصوص خود را طي
مي‌كند و پند و نصيحت نيز در آن هيچ كارايي ندارد.
من از كجا، پند از كجا، باده بگردان ساقياآن‌جام جان افزاي را، برريز برجان ساقيا
(مولانا)
تبعات دنياي عشق، از
طريق كتاب و نوشته قابل انتقال و فهميدن نيست.
بشوي اوراق، اگر همدرس مايی كه درس عشق، در دفتر نباشد
(حافظ)
در اين مورد شاه نعمت‌الله ولي
چنين سروده است:
طاعت ز سر جهل، به جز وسوسه نيستاحكام وصول و ذوق، در مدرسه نيسـت
عارف نشوي، به منطق و هنـدسـه
تـوبرهان و دليل عشق، در هنـدسه نيست

همچنين صائب تبريزي مي‌گويد:
آن نقطه‌ي خاموشي، در حرف نمي‌گنجدبر طاق فرامـوشي، بـگـذار كتـاب اول
با سعي،كوشش، تقلا و اراده
نيز نمي‌توان به دنياي عشق دسترسي پيدا كرد؛ مثلاً كسي
بگويد كه تلاش خواهد كرد تا چند ساعت ديگر عاشق شود و
يا بخواهد با تلاش، به حقيقت جهان هستي پي
ببرد.
به سعي خود نتوان برد پي به گوهر مقصودخيـال باشد كـايـن كـار، بـي‌حواله برآيد
(حافظ)
همچنين كسي نمي‌تواند به
زور، شعر نغزي بسرايد، يا به هيجان بيايد و يا كسي به خود فشار بياورد كه
به حيرت و تعجب بيافتد. تبعات دنياي عشق بايد
به‌صورت خود جوش ايجاد شود. اگر از روي پله‌ي عقل به
عاشق نگاه كنيم، عاشق ديوانه محسوب مي‌شود زيرا تبعات عشق، با
عقل قابل توجيه نيستند.
كيفَ يأتي النَّظمُ لي والقـافيه
بَعدَ ما ضاعَـت اُصول العـافيه
ما جُنُون واحدٌ لي
في الشُّجُون بل جُنونٌ في جُنونٍ في جُنُون
(مولانا)
«چگونه به نظم و قافيه
بپردازم؟ بعد از اين‌كه ريشه‌ي سلامتي‌ام ضايع شد. در ريشه‌ي من فقط يك
ديوانگي نيست؛ بلكه ديوانگي در ديوانگي در ديوانگي است.»
لذا عارف خود
اعتراف مي‌كند كه ديوانه است و ديوانگي او ديوانگي در ديوانگي در ديوانگي
است؛ زيرا به خوبي مي‌داند كه عاقلان به او چگونه نگاه مي‌كنند. بنابراين
قبل از اين‌كه آن‌ها به او بگويند ديوانه، او خود خيال همه را راحت كرده و
اعتراف به ديوانگي مي‌كند.
در اكثر مواقع، تبعات عشق با
مخالفت عقل مواجه مي‌شود. براي مثال اگر كسي جاي خود را به ديگري بدهد و
ايثار و فداكاري كند، اين عمل توجيه عاقلانه‌اي نداشته و عقل آن را رد
مي‌كند، پس گفته مي‌شود:
عقـل راه
نـاامـيـدي، كـي رود؟ عشق باشد،
كان طرف با سر دود
لااُبـالي
عـشـق باشـد، ني خرد عقل
آن جويد كزآن سـودي برد
(مولانا)
بنابراين، عقل پيوسته با
كارهايي كه منافع ملموس و مادي نداشته باشد، مخالفت مي‌كند و هر كجا كه
انسان بخواهد كار دل را دنبال كند، مخالفت سرسختانه نشان
مي‌دهد. براي نمونه، وقتي كه شخص بخواهد تجربه‌اي ماورايي و غيرمتعارف پيدا
كند، عقل به‌شدت واكنش نشان داده و به كلي وجود چنين دنيايي را منكر
مي‌شود.
روي
پله‌ي عقل، دو دسته ابزار وجود
دارد؛ يك دسته از اين ابزارها، اصلي بوده و دسته‌ي ديگر واسطه‌اي است.
ابزارهاي اصلی، ابزارهايي هستند كه به‌طورمستقيم و به‌صورت حقيقي مورد
استفاده قرار مي‌گيرند؛ مانند علم و دانش، فن و تكنيك و... ابزارهاي
واسطه ای، كه هرچند قابل عرضه و اندازه‌گيري و آزمايش نيستند، اما در خدمت
ابزارهاي عقلاني هستند مانند سعي و كوشش، اراده، تخيل و تصور و تجسم و...
برخلاف دنياي عقل، دنياي عشق قابل
تشريح و توضيح نبوده و تجربه‌ي آن با كلام قابل انتقال نيست.
گرچه تفسير زبان، روشن گر است ليك عشق بي‌زبان روشن‌تر اسـت
(مولانا)
در حريم عشق،
نتـوان زد دم از گفـت و شنيد زان كه آن‌جا جمله اعضا، چشم
بايد بود و گوش
(حافظ)
دنيايي كه كيفيت وجودي هستي
و انسان را بررسي مي‌كند، دنياي عرفان و يا
دنياي عشق، دنياي دل و يا دنياي بي‌ابزاري ناميده مي‌شود.
چرا
همه‌ي عرفا از عقل ناليده‌اند؟

همه‌ي عرفا از عاقل‌ترين و
عالم‌ترين افراد زمان خود بوده‌اند، اما سروده‌هاي آن‌ها پُر از شكوه و
شكايت از «عقل» است. به‌راستي چرا عرفا همواره از عقل ناليده‌اند؟
عرفا به دو دليل از عقل
ناله كرده‌اند:

1. ناله از عقل جُزء نگر
داستان فيل و اختلاف مردم
در شكل و چگونگي آن، اشاره به عقل جزيي است. در آن‌جا مردم بي‌خرد، حس را
عامل معرفت و شناخت مي‌‌دانستند و در اثر اين اشتباه
دچار اختلاف شديد شدند. آن عقلي كه مورد نكوهش عرفا است، عقل جزيي است.
مولانا چنين
سروده است:
عقل
جزوي، عقل استخراج نيست جز پذيراي فن و محتاج نيست

حافظ نيز مي‌گويد:
در كارخانه‌اي، كه ره عقل و فضل نيستفهـم ضعـيـف، رأي فـضولـي چرا كند

يا در جاي ديگري مي‌سرايد:
ايـن
خـرد خـام بـه ميخانه بر تا مي‌لعل آوردش خون به
جوش

2. ناله از عقل واقع نگر
سخت‌ترين
مرحله براي عارف،
مرحله‌اي است كه مي‌خواهد از روي پله‌ي عقل به پله‌ي عشق
گام بگذارد. در اين‌صورت عقل براي اين حركت ايجاد مانع كرده، ضمن انكار چنين پله‌اي، او را به‌طور كلي از اين كار برحذر مي‌دارد.
عقل
گويد، شش جهت حد است و بيرون راه نيستعشـق گـويد، راه هسـت و
رفتـه‌ام من بارها
عقـــــــل،
بـازاري بـديـد و تـاجـري آغــاز كـرد عشـق ديـده زان سـوي بـازار عقل، بازارهـا
عقل گويـد پـا منـه، كاندر فنا جز خار نيستعشق گويد عقل را، كاندر تو است
آن خـارها
(مولانا)

در نتيجه عقل كه بدون وجود
آن، عشقي نیز نمي‌تواند وجود داشته باشد، در جايي براي عارف دست و
پا گير شده و بين عقل او و عشق تضاد عميقي ايجاد مي‌شود
كه در نهايت باعث طغيان عارف عليه عقل شده، او را مجبور مي‌سازد تا به عقل
نهيب زند و بخواهد در اين مرحله از شّرش خلاص شود:

گرفتم گوش عقل و گفتم ‌اي عـقل برون رو، كز تو وارستـم من
امـروز
بشوي‌ اي عقل، دست خويش از من كه با مجنون، بپيوستم مـن
امـروز
(مولانا)
عارف به
خوبي فهميده است كه زمان‌هايي كه مي‌خواهد به روي پله‌ي عشق گام
بگذارد، بايد عقل را رها كند:

زيـن‌خـرد،
جاهل همي بايد شدن دسـت‌در ديـوانگي، بــايـد
زدن
........................
........................
آزمـودم،
عقـل دورانــديـش را بعد
از اين، ديوانه سازم خويش را
(مولانا)
تعريف
رند

همان‌طور كه اشاره شد، دنيا
مانند سكه‌اي است كه دو رو دارد:
- واقعيت
وجودي
- حقيقت
وجودي
اگر
انسان فقط به سمت واقعيت آن
نگاه كند، تبديل به انسان واقع‌نگر مي‌شود و بررسي واقعيت‌ها براي او به
پديد آمدن علم و دانش، تخصص، مهارت‌، كسب و كار، حرفه‌ و... منجر شده و
به‌طور كلي درگير بازي با واقعيت‌ها مي‌شود؛ يعني همين مرحله‌اي كه انسان
امروز، به آن رسيده است. و اگر
انسان فقط از بُعد حقيقت و از اين روي سكه به دنيا نگاه كند، چيزي جز مجاز نخواهد ديد و براي او مفهوم همه‌چيز از بين رفته و ديگر
داد و ستد و خيلي از كارهاي روزمره بي‌معني مي‌شود و سرانجام فرد بايد سر
به كوه و دشت و صحرا گذاشته و از زندگي عادي جدا شود و راه شيدايي را دنبال
كند. همان‌طور كه ملاحظه مي‌شود، هر يك از اين دو راه به تنهايي ناقص است و
هر يك چيزي كم دارد و در هر راه، انسان به هر چه كه برسد به خودي خود كامل
نيست. با توضيحات ارائه شده، اكنون مي‌توان «رند» را تعريف كرد.
«رند» به‌كسي اطلاق مي‌شود كه
هم به‌واقعيت توجه دارد و هم به‌حقيقت.
در عرفان حلقه، بر اساس مرام رندي، نه واقعيت فداي
حقيقت شده و نه حقيقت فداي واقعيت مي‌شود. به بياني ديگر، رند كسي است كه
در واقعيت، به‌دنبال حقيقت مي‌‌گردد و برعكس؛ يا به‌عبارتي هم قادر به ديدن
واقعيت ‌باشد و هم حقيقت. در نتيجه، مطابق اين نظريه، تارك دنيا شدن، پناه
بردن به غار، رياضت و سختي دادن به جسم و... در رندي جايگاهي ندارد.

تعريف كلي عرفان
«عرفان» عبارت
است از قرار گرفتن روي پله‌ي عشق، رسيدن به اشراق،
روشن‌بيني و درك معرفت هستي و به‌طور قطع چنين
نتيجه‌اي از دنياي عقل و علم و دانش به دست نمي‌آيد.
آن‌ها كه به چشم عقل بيننـد بيننـد
خيال غيـر در خـواب
عقل ارچـه
چراغ برفـروزد هـرگز نرسد به نـور مهـتـاب
(شاه نعمت‌الله ولي)
به‌طور كلي و به‌اختصار
دنياي عرفان داراي خصوصيات و تعاريف زير است. (در كتاب
جداگانه‌اي مورد بحث وبررسي قرار مي‌گيرد).
1. نظر به اين‌كه دنياي عرفان،
دنياي عشق است، پس فاقد هرگونه فن و روش و تكنيك، پند و نصيحت و
استدلال، سعي و كوشش و... بوده و دنياي بي‌ابزاري است؛ چه ابزارهاي اصلي و
چه ابزارهاي واسطه‌اي.
2.
دنياي عرفان دنياي ماوراي تكليف است، زيرا عشق دنياي
انجام وظيفه نيست و براي رفع مسئوليت نيز نمي‌تواند باشد؛ دنياي عاشق به
دور از حساب و كتاب‌هاي عقلاني است.
فردا كه به محشر اندر آيد زن و مردو ز بيم حسـاب روي‌هـا گـردد
زرد
من حُسن تو را
به كف نهم پيش رومگويم كه حسـاب من از اين
بايد كرد
(ابوسعيد ابو الخير)
3.
دنياي عرفان ماوراي مزد و پاداش است، زيرا عاشق به
طمع مزد و پاداش به عشق نرسيده كه بخواهد ادامه حركت خود
را با چنين انگيزه‌هايي دنبال كند كه درآن صورت دنياي او نيز تبديل به
دنياي عقلاني مي‌شد.
جهاني
كان جهان عاشقـان اسـت جهـاني مـاوراي نـار و نـور
اسـت
( عطار)
ما زدوست غيراز دوست، مقصدي نمي‌خواهيمحـور و جـنـت ‌اي زاهـد، بـر تـو بـاد ارزاني
(شيخ بهايي)
4. دنياي عرفان دنياي
ترس و حزن نيست.
دنياي عرفان دنياي
عشق است، عشق به خدا و در دل عاشق او،
ترس و نااميدي و غم وغصه و... راهي ندارد.
«الا اِنّ اولياءَ الله لا
خوفٌ عليهم و لا هم يَحزنون»
(يونس:62)
«آگاه باشيد كه دوستان خدا
ترس ندارند و غمگين نمي‌شوند.»
5. دنياي عرفان دنياي
غم و اندوه و حزن، ياس و نااميدي، اضطراب، احساس تنهايي نيست و به‌طوركلي
اين دسته از جنود شيطان به آن راه ندارند و تنها غمي كه براي عارف وجود
دارد، غم جدايي از خدا و دور افتادن از اصل خويش است.
بشنو اين
ني چون حكايت مي‌كند وز جـدايـي‌هـا شكـايت
مي‌كند
(مولانا)
6. عرفان موجب
ايجاد وحدت اجزا و ارتباط «جزء» و «كل» است؛ زيرا كل هميشه چيزهايي دارد كه
جزء از آن بي‌خبر است و با رفتن به سوي كل، مي‌توان آن پيام‌ها را دريافت
كرد؛ براي مثال: يك سلول، فاقد آمال و آرزو است اما وحدت
صد تريليون سلول، كل را تشكيل داده و اين كل چيزي را مي‌داند كه اجزا از آن
بي‌خبرند. كل، آمال و آرزو دارد و اهدافي را دنبال مي‌كند در حالي كه يك
سلول حتي معني آرزو را هم نمي‌داند.
7. عرفان، ضد
ضربه شدن است.
عارف در
راه رسيدن به عشق خود با هر تلنگر و ضربه‌اي دچار وقفه و
سكون نمي‌شود. او در مسير عشق چيزهايي را يافته است كه افراد معمولي از آن
بي‌بهره‌اند. او در اين مسير توانسته زورق وجودي خود را به يك كشتي
اقيانوس‌پيما تبديل كند كه در مقابل امواج سهمگين اقيانوس زندگي به خوبي
مقاومت كند. در حالي كه افراد معمولي با اولين موجي كه در اين اقيانوس با
آن مواجه شوند، واژگون شده و تخته پاره‌هاي وجود آن‌ها به هر سمتي پرتاب
مي‌شود.
8. عرفان، درك
كمال است.
دنياي عرفان مجموعه‌ي
آگاهي‌هايي را مورد بررسي قرار مي‌دهد كه قابل انتقال به زندگي بعدي است.
9. از آن‌جا كه عرفان،
دنياي عشق است، پس در آن انحصارطلبي جايي ندارد و دنيايي است كه
مي‌تواند همه‌ي انسان‌ها را در خود جاي دهد و همگي آن‌ها را مشمول عشق الهي
بداند.
10. با توجه به اين‌كه عشق عمل
است نه حرف و نوشته و...، پس عرفان، دنياي عمل است و بايد
ملموس باشد.
11. دنياي عرفان حركت از
ظاهر به باطن است.

تعريف
مقدماتي عرفان
نظري و عملي
عرفان به دو
بخش نظري و عملي قابل تقسيم است:
- بخش نظري كه آن را مي‌توان روي پله‌ي عقل مورد بحث و بررسي
قرار داد.
- بخش عملي كه روي پله‌ي عشق قرار دارد و در اين بخش نمي‌توان
از هيچ‌گونه ابزاري استفاده كرد.عرفان عملي به‌طور قطع بايد روي پله‌ي عشق
صورت بگيرد، بنابراين عرفان عملي، دنياي بي‌ابزاري بوده و با تكنيك و فن و
دانش... قابل حصول نيست.

عرفان

نظري به‌دليل اين‌كه محتاج بحث و بررسي، توضيح و روشن‌گري
است؛ لازم است تا خود را معرفي كرده و توضيح دهد كه انسان را به‌كجا مي‌خواهد ببرد؟ لذا در اين بخش مجبور است از
اداي توضيحات، استدلال، منطق و... استفاده كند كه همه‌ي اين ابزارها متعلق
به دنياي عقل است، در نتيجه، عرفان نظري روي پله‌ي عقل قرار داشته و متعلق به دنياي ابزار است.



فصل اول (قسمت دوم) Ketab19
همان‌گونه كه گفته شد؛
انسان همواره دو پله در مقابل خود دارد: پله‌ي عقل و
پله‌ي عشق. پله‌ي عقل دنياي ابزار، فن و روش و
تكنيك، پند و نصيحت، دليل و برهان و استدلال، سعي و كوشش و تلاش، ... و
به‌طور كلي حيطه‌اي است كه به‌اصطلاح آن را «دنياي‌ابزار» مي‌ناميم و پله‌ي
عشق كه دنياي وجد و ذوق و شوق، حيرت و تعجب، جذبه و از خود
بي‌خود شدن، ايثار و محبت و... است و به‌طور كلي چار چوبي است كه آن را
به‌اصطلاح «دنياي بي‌ابزاري» نام‌گذاري مي‌كنيم. حرف، قصه، كتاب و.... در
اين وادي جايگاهي ندارد. پله‌ي عقل، پايه فهم پله‌ي عشق
بوده و كليه‌ي ادراكات انسان از طريق آن صورت مي‌گيرد و
از آن‌جا كه كليه‌ي نتيجه گيري‌ها روي پله‌ي عقل صورت
مي‌گيرد، بنابراين، بدون پله‌ي عقل، كمالي حاصل نخواهد شد. در اين‌صورت پله‌ي عقل و پله‌ي عشق لازم و ملزوم يكديگرند.
عاقل عاشق مي‌شود
و عاشق، عاقل. عشق، پل بين عقل جزء و عقل كل است.
به‌عبارت ديگر، با عقل جزء نمي‌توان به عقل كل پي برد مگر اين‌كه روي «پل
عشق» ايستاد.


فصل اول (قسمت دوم) Ketab20


بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل
 
فصل اول (قسمت دوم)
بازگشت به بالاي صفحه 
صفحه 1 از 1
 مواضيع مماثلة
-
» فصل دوم (قسمت سوم)
» فصل اول(قسمت اول)
» فصل دوم (قسمت اول)
» فصل دوم (قسمت دوم)
» بزارید سر کار (طنز قسمت دوم)

صلاحيات هذا المنتدى:شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد
جوان ايراني :: خودشناسي و خدا شناسي :: انسان از منظري ديگر-
پرش به: