فراق
جوان ايراني :: تالار هنر :: ادبيات زبان
صفحه 1 از 1
فراق
چه غریبانه مینماید نوای این دوری بزرگ
این همه فاصله میان من و تو،
با کدام قدمها پیموده میشود؟
وقتی که نه پایی برای رفتن است
و نه نفسهایی که خسته از جستجوی تو،
به شماره افتند
من همچنان در این تنهایی تاریک،
در این هوای بیکسی، منتظر،
چشم به راهی دوختهام که انتهایش غروب خورشید سوزانی است،
که آتش فراق تو را به تصویر میکشد.
و چه خوش میسوزد این دایرهی حیران
ای آنکه دلم امشب هوای بودنت را بهانه کرده!
بدان! که فرصت بودن و بوییدن محدود است
و زمان همچنان در حسادت نزدیکی میان من و تو،
عقربههایش را ديوانه وار میچرخاند
تا شاید این فاصله را دورتر، و نقطهی پایان را نزدیکتر کند!
چه میشد اگر زمان و مکان نبود
تا نه فرصت کمی در میان باشد
و نه فاصلهای طولانی در پیش !؟
چه میشد اگر که سرنوشت بازی دیگری را رقم میزد:
بازی بودن و دیدن
نه بازی کودکانه دویدن و نرسیدن...
که اکنون نه تواني باقی است و نه آن رویاهای پریدن!
بالهایم بریده، بر روی این زمین ناباوری،
در تحیرم که چه شد که شبانه،
شبیخون دهشتناک این سرنوشت،
میان من و تو، جدایی انداخت و زمان مرا با خود برد،
تا همیشه رویای رسیدن به تو،
همانند رویای بازگشت به گذشته،
همانند یک سراب سرد باشد!
دستهای خالیم،را بالا گرفتهام که بدانی تهی است
از هرآنچه که پیش از این داشتهام
و تو میدانی که مقصود چیست!
به من نگاه کن!
به این دفتری که سراسر سرود جدایی است.
به این قلم بنگر که تنها برای گفتن دردهایش میلغزد.
وبه این دستان تهی، که جز نبودن ونداشتن،
کلمهی دیگری را به یاد ندارد!
دوست دارم آن زمانی بنویسم که من و تويي ديگر نباشد
و ما يکديگر را در آغوش گرفته،
سپیدی آخرین ورق این دفتر بیجلد را
پر از لکههای جوهر مملو از بودن و دیدن و رسیدن کنم .
ورقها رو به اتمام... و تو در آن ناکجایی که نمیدانم کجاست!
اما میدانم که هر اندازه تو ازمن دور هستی، من به تو نزدیکم...
این همه فاصله میان من و تو،
با کدام قدمها پیموده میشود؟
وقتی که نه پایی برای رفتن است
و نه نفسهایی که خسته از جستجوی تو،
به شماره افتند
من همچنان در این تنهایی تاریک،
در این هوای بیکسی، منتظر،
چشم به راهی دوختهام که انتهایش غروب خورشید سوزانی است،
که آتش فراق تو را به تصویر میکشد.
و چه خوش میسوزد این دایرهی حیران
ای آنکه دلم امشب هوای بودنت را بهانه کرده!
بدان! که فرصت بودن و بوییدن محدود است
و زمان همچنان در حسادت نزدیکی میان من و تو،
عقربههایش را ديوانه وار میچرخاند
تا شاید این فاصله را دورتر، و نقطهی پایان را نزدیکتر کند!
چه میشد اگر زمان و مکان نبود
تا نه فرصت کمی در میان باشد
و نه فاصلهای طولانی در پیش !؟
چه میشد اگر که سرنوشت بازی دیگری را رقم میزد:
بازی بودن و دیدن
نه بازی کودکانه دویدن و نرسیدن...
که اکنون نه تواني باقی است و نه آن رویاهای پریدن!
بالهایم بریده، بر روی این زمین ناباوری،
در تحیرم که چه شد که شبانه،
شبیخون دهشتناک این سرنوشت،
میان من و تو، جدایی انداخت و زمان مرا با خود برد،
تا همیشه رویای رسیدن به تو،
همانند رویای بازگشت به گذشته،
همانند یک سراب سرد باشد!
دستهای خالیم،را بالا گرفتهام که بدانی تهی است
از هرآنچه که پیش از این داشتهام
و تو میدانی که مقصود چیست!
به من نگاه کن!
به این دفتری که سراسر سرود جدایی است.
به این قلم بنگر که تنها برای گفتن دردهایش میلغزد.
وبه این دستان تهی، که جز نبودن ونداشتن،
کلمهی دیگری را به یاد ندارد!
دوست دارم آن زمانی بنویسم که من و تويي ديگر نباشد
و ما يکديگر را در آغوش گرفته،
سپیدی آخرین ورق این دفتر بیجلد را
پر از لکههای جوهر مملو از بودن و دیدن و رسیدن کنم .
ورقها رو به اتمام... و تو در آن ناکجایی که نمیدانم کجاست!
اما میدانم که هر اندازه تو ازمن دور هستی، من به تو نزدیکم...
میترا- بازرس
- تعداد پستها : 1173
امتياز كاربر : 3049
تاريخ عضويت : 2009-12-21
ساير موارد
نوع گوشي همراه:
حالت من: مهربون
جوايز اخذ شده: بهترين كاربر
جوان ايراني :: تالار هنر :: ادبيات زبان
صفحه 1 از 1
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد