کوهنورد
2 مشترك
صفحه 1 از 1
کوهنورد
داستان در مورد یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود او پس از سالها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد شب بلندی های کوه را تماما در بر گرفت و مرد هیچ چیز را نمی دید همه چیز سیاه بود همان طور که از کوه بالا میرفت چند قدم مانده به قله کوه پایش لیز خورد ودر حالی که به سرعت سقوط می کرد . از کوه پرت شد . در حال سقوط فقط لکه های سیاهی را در مقابل چشمانش می دید. اکنون فکر می کرد مرگ چه قدر به او نزدیک است نا گهان احساس کرد که طناب به دور کمرش محکم شد. بدنش میان آسمان و زمین معلق بود وفقط طناب او را نگه داشته بود ودر این لحظه سکوت برایش چاره ای نماند جز آنکه فریاد بکشد خدایا کمکم کن نا گهان صدای پر طنینی که از آسمان شنیده می شد جواب داد: از من چه می خواهی؟ ـــــای خدا نجاتم بده! ــــواقعا باور داری که من می توانم تو را نجات دهم؟ ــــالبته که باور دارم ــــاگر باور داری طنابی را که به کمرت بسته است پاره کن یک لحظه سکوت... و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبد. گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند بدنش از یک طناب آویزان بودو با دست هایش محکم طناب را گرفته بود.... و او فقط یک متر از زمین فاصله داشت....
قشنگ بود نه ؟ من روی این داستان خیلی فکر کردم شاید ما باید به حرفای خدا گوش کنیم بعضی وقت ها لازمه ما هم این طناب دور کمرمونو ببریم ...
قشنگ بود نه ؟ من روی این داستان خیلی فکر کردم شاید ما باید به حرفای خدا گوش کنیم بعضی وقت ها لازمه ما هم این طناب دور کمرمونو ببریم ...
joline- .
- تعداد پستها : 880
امتياز كاربر : 1928
تاريخ عضويت : 2010-02-12
جنسيت :
متولد : 1993-03-11
سن : 31
شهر : تهران
ساير موارد
نوع گوشي همراه: نوكيا
حالت من: شاد
جوايز اخذ شده: بهترين ارسال كننده
صفحه 1 از 1
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد