داستان كوتاه كوهنورد
4 مشترك
صفحه 1 از 1
داستان كوتاه كوهنورد
كوهنوردي ميخواست به قلهاي بلندي صعود كند. پس از سالها تمرين و آمادگي، سفرش را آغاز كرد. به صعودش ادامه داد تا اين كه هوا كاملا تاريك شد. به جز تاريكي هيچ چيز ديده نميشد. سياهي شب همه جا را پوشانده بود و مرد نميتوانست چيزي ببيند حتي ماه و ستارهها پشت انبوهي از ابر پنهان شده بودند. كوهنورد همانطور كه داشت بالا ميرفت، در حالي كه چيزي به فتح قله نمانده بود، پايش ليز خورد و با سرعت هر چه تمامتر سقوط كرد.
سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامي خاطرات خوب و بد زندگياش را به ياد ميآورد. داشت فكر ميكرد چقدر به مرگ نزديك شده است كه ناگهان دنباله طنابي كه به دور كمرش حلقه خورده بود بين شاخه هاي درختي در شيب كوه گير كرد و مانع از سقوط كاملش شد. در آن لحظات سنگين سكوت، كه هيچ اميدي نداشت از ته دل فرياد زد: خدايا كمكم كن !
ندايي از دل آسمان پاسخ داد از من چه ميخواهي؟
- نجاتم بده خداي من!
- آيا به من ايمان داري؟
- آري. هميشه به تو ايمان داشتهام
- پس آن طناب دور كمرت را پاره كن!
كوهنورد وحشت كرد. پاره شدن طناب يعني سقوط بيترديد از فراز كيلومترها ارتفاع. گفت: خدايا نميتوانم.
خدا گفت: آيا به گفته من ايمان نداري؟
كوهنورد گفت: خدايا نمي توانم. نميتوانم.
روز بعد، گروه نجات گزارش داد كه جسد منجمد شده يك كوهنورد در حالي پيدا شده كه طنابي به دور كمرش حلقه شده بود و تنها نيم متر با زمين فاصله داشت.
سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامي خاطرات خوب و بد زندگياش را به ياد ميآورد. داشت فكر ميكرد چقدر به مرگ نزديك شده است كه ناگهان دنباله طنابي كه به دور كمرش حلقه خورده بود بين شاخه هاي درختي در شيب كوه گير كرد و مانع از سقوط كاملش شد. در آن لحظات سنگين سكوت، كه هيچ اميدي نداشت از ته دل فرياد زد: خدايا كمكم كن !
ندايي از دل آسمان پاسخ داد از من چه ميخواهي؟
- نجاتم بده خداي من!
- آيا به من ايمان داري؟
- آري. هميشه به تو ايمان داشتهام
- پس آن طناب دور كمرت را پاره كن!
كوهنورد وحشت كرد. پاره شدن طناب يعني سقوط بيترديد از فراز كيلومترها ارتفاع. گفت: خدايا نميتوانم.
خدا گفت: آيا به گفته من ايمان نداري؟
كوهنورد گفت: خدايا نمي توانم. نميتوانم.
روز بعد، گروه نجات گزارش داد كه جسد منجمد شده يك كوهنورد در حالي پيدا شده كه طنابي به دور كمرش حلقه شده بود و تنها نيم متر با زمين فاصله داشت.
رد: داستان كوتاه كوهنورد
اینو خونده بودم
ولی بازم ممنون
خیلی قشنگ بود
ادم اگه به خدا اعتماد و ایمان داشته باشه همیشه موفقه
ولی بازم ممنون
خیلی قشنگ بود
ادم اگه به خدا اعتماد و ایمان داشته باشه همیشه موفقه
joline- .
- تعداد پستها : 880
امتياز كاربر : 1928
تاريخ عضويت : 2010-02-12
جنسيت :
متولد : 1993-03-11
سن : 31
شهر : تهران
ساير موارد
نوع گوشي همراه: نوكيا
حالت من: شاد
جوايز اخذ شده: بهترين ارسال كننده
رد: داستان كوتاه كوهنورد
داستانت خیلی جالب بود
ممنونم
و حالا نسبت به یه ثانیه پیش
مصمم تر شدم که همه سرنوشت / تقدریر / زندگی و همه چیزهایی که دارمو به خودش بسپارم
و با خیال راحت به زندگیم برسم
چون اون هیچوقت برام بد نمیخواد
خدایا خیلی دوست دارم شکرت
ممنونم
و حالا نسبت به یه ثانیه پیش
مصمم تر شدم که همه سرنوشت / تقدریر / زندگی و همه چیزهایی که دارمو به خودش بسپارم
و با خیال راحت به زندگیم برسم
چون اون هیچوقت برام بد نمیخواد
خدایا خیلی دوست دارم شکرت
میترا- بازرس
- تعداد پستها : 1173
امتياز كاربر : 3049
تاريخ عضويت : 2009-12-21
ساير موارد
نوع گوشي همراه:
حالت من: مهربون
جوايز اخذ شده: بهترين كاربر
رد: داستان كوتاه كوهنورد
میترا نوشته است:داستانت خیلی جالب بود
ممنونم
و حالا نسبت به یه ثانیه پیش
مصمم تر شدم که همه سرنوشت / تقدریر / زندگی و همه چیزهایی که دارمو به خودش بسپارم
و با خیال راحت به زندگیم برسم
چون اون هیچوقت برام بد نمیخواد
خدایا خیلی دوست دارم شکرت
آفرین
رد: داستان كوتاه كوهنورد
اين نشون ميده كه ما حتي حاضر نيستيم كه به خاطر اطمينان به حرف خدا
از جونمون بگذريم
خدايا خيلي دوست دارم
هرچي تو بگي
از جونمون بگذريم
خدايا خيلي دوست دارم
هرچي تو بگي
مواضيع مماثلة
» داستان كوتاه راه بهشت
» داستان یک عشق
» جملات كوتاه و خواندني از جرج برنارد شاو
» داستان
» داستان پیر مرد
» داستان یک عشق
» جملات كوتاه و خواندني از جرج برنارد شاو
» داستان
» داستان پیر مرد
صفحه 1 از 1
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد