داستان خیلیییییییییییییییی کوتاه
2 مشترك
صفحه 1 از 1
داستان خیلیییییییییییییییی کوتاه
بچه ها در نهارخوری مدرسه به صف ایستاده بودند سر میز یک سبد سیب بود که روی ان نوشته بود:فقط یکی بردارید خدا ناظر شماست
در انتهای میز یک سبد شیرینی و شکلات بود یکی از بچه ها روش نوشت:هر چنتا میخواین بردارید خدا مواظب سیب هاست
یک روز یک دختر کوچک در به مادرش نگاه میکرد ناگهان متوجه چند تار موی سفید در بین موهای مادرش شد از مادرش سوال کرد:چرا بعضی از موهای شما سفیده؟
مادرش گفت:هر وقت تو کاره بد میکنی یکی از موهای من سفید میشود . دختر کوچولو گفت: حالا میفمم چرا همه ی موهای مامان بزرگ سفیده
( منم تو این سایت یه چیزی گفتم )
در انتهای میز یک سبد شیرینی و شکلات بود یکی از بچه ها روش نوشت:هر چنتا میخواین بردارید خدا مواظب سیب هاست
یک روز یک دختر کوچک در به مادرش نگاه میکرد ناگهان متوجه چند تار موی سفید در بین موهای مادرش شد از مادرش سوال کرد:چرا بعضی از موهای شما سفیده؟
مادرش گفت:هر وقت تو کاره بد میکنی یکی از موهای من سفید میشود . دختر کوچولو گفت: حالا میفمم چرا همه ی موهای مامان بزرگ سفیده
( منم تو این سایت یه چیزی گفتم )
sara- .
- تعداد پستها : 285
امتياز كاربر : 553
تاريخ عضويت : 2009-10-25
جنسيت :
ساير موارد
نوع گوشي همراه:
حالت من: مهربون
جوايز اخذ شده:
رد: داستان خیلیییییییییییییییی کوتاه
خیلی خوشم اومد مرسی
حالا چرا موهای من سفید میشن من که بچه ندارم؟
حالا چرا موهای من سفید میشن من که بچه ندارم؟
mohamad- .
- تعداد پستها : 236
امتياز كاربر : 382
تاريخ عضويت : 2009-11-28
جنسيت :
متولد : 1982-12-29
سن : 41
شهر : تبریز
ساير موارد
نوع گوشي همراه:
حالت من:
جوايز اخذ شده:
مواضيع مماثلة
» رد پای خدا | داستان کوتاه
» پنج داستان کوتاه و زیبا
» داستان کوتاه درباره یک وبلاگ نویس
» داستان
» داستانی کوتاه ولی عاشقانه
» پنج داستان کوتاه و زیبا
» داستان کوتاه درباره یک وبلاگ نویس
» داستان
» داستانی کوتاه ولی عاشقانه
صفحه 1 از 1
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد