داستان دخترك عاشق
+9
میترا
دکی جون
داش مجید
dorsa_old
sanaziii
baran
setareh
niinii
ayshin
13 مشترك
صفحه 1 از 2
صفحه 1 از 2 • 1, 2
داستان دخترك عاشق
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد...
پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود.
دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد.
او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت.
دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در 19 سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت.
یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد.
در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.
ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت... شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و 20 درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود:
معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد
پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود.
دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد.
او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت.
دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در 19 سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت.
یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد.
در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.
ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت... شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و 20 درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود:
معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد
ayshin- مدير تالار خودشناسي
- تعداد پستها : 169
امتياز كاربر : 365
تاريخ عضويت : 2010-01-30
جنسيت :
متولد : 1991-11-04
سن : 33
شهر : تـبــــــــــــريـــــــز
ساير موارد
نوع گوشي همراه: نوكيا
حالت من: ناراحت
جوايز اخذ شده:
رد: داستان دخترك عاشق
آدم نمیدونه بخنده یا گریه کنه، خوشحال باشه واسه زیبایی عشق یا ناراحت باشه واسه غم تنهایی عشق
ممنون آیشین جون ، خیلی قشنگ بود
ممنون آیشین جون ، خیلی قشنگ بود
رد: داستان دخترك عاشق
قشنگ بود
ولي من از هرچي عشق و عاشقيه متنفرم از همه پسرا متنفرم
عشق فقط لايق يك نفره اونم خداي خودم و بس هيچ وقت عشقو صرف اين پسرا نميكنم هيچ وقت قلبمو با ياد آدمايي كه ارزششو ندارن پر نميكنم
ممنون بازم ميگم عشق=====خدا
ولي من از هرچي عشق و عاشقيه متنفرم از همه پسرا متنفرم
عشق فقط لايق يك نفره اونم خداي خودم و بس هيچ وقت عشقو صرف اين پسرا نميكنم هيچ وقت قلبمو با ياد آدمايي كه ارزششو ندارن پر نميكنم
ممنون بازم ميگم عشق=====خدا
رد: داستان دخترك عاشق
آیشین جون مرسی
آخی چه داستان قشنگی بود ببین عشق با ادم چه کارا که نمیکنه آدم باید بدون عاشقه کی بشه که لیاقت عشقش رو داشته باشه ولی افسوس که این آرزو و انتظار خیلی بالاییه و سخت میتونی به آن برسی
آخی چه داستان قشنگی بود ببین عشق با ادم چه کارا که نمیکنه آدم باید بدون عاشقه کی بشه که لیاقت عشقش رو داشته باشه ولی افسوس که این آرزو و انتظار خیلی بالاییه و سخت میتونی به آن برسی
sanaziii- مدير تالار دانشجو
- تعداد پستها : 395
امتياز كاربر : 909
تاريخ عضويت : 2009-10-31
جنسيت :
متولد : 1991-06-12
سن : 33
ساير موارد
نوع گوشي همراه: سوني اريكسون
حالت من: شاد
جوايز اخذ شده:
رد: داستان دخترك عاشق
بزرگي و عظمت و زيبايي يك عشق با سكوت معني پيدا ميكنه
خيلي زيبا بود ممنونم ايشين جان
خيلي زيبا بود ممنونم ايشين جان
رد: داستان دخترك عاشق
ای بابا من حقیر که هرجای این سایت رفتم بوی فمنیسم میومد!!!!!!! شوخی کردم!
ولی عشق صادقانه!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟
میشه یکی از دوستان واسم این عبارت رو معنی کنه؟؟؟؟؟؟؟؟
ولی عشق صادقانه!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟
میشه یکی از دوستان واسم این عبارت رو معنی کنه؟؟؟؟؟؟؟؟
داش مجید- مدير تالار اينترنت و كامپيوتر
- تعداد پستها : 360
امتياز كاربر : 928
تاريخ عضويت : 2010-01-17
جنسيت :
متولد : 1990-03-01
سن : 34
ساير موارد
نوع گوشي همراه:
حالت من: خونسرد
جوايز اخذ شده:
رد: داستان دخترك عاشق
سلام داش مجيد و همه دوستان
داش مجيد ميخوام عشق صادقانه رو برات معني كنم شايدبا اين معني من بگي برو بابا اين دخترم بلف ميزنه ولي ميگم چون بهش ايمان دارم
عشق صادقانه مثل عشق خدا به بندشه ويا عشق بنده به خالقش
خوب ميدوني كه صفات عشق خدا به بندش چيه اون عشق ، عشقه صادقانه است داداشي جونم!!!!!!!!!
عشق هاي زميني 1در1000صادقانه ميشه !!!!!!!
داش مجيد ميخوام عشق صادقانه رو برات معني كنم شايدبا اين معني من بگي برو بابا اين دخترم بلف ميزنه ولي ميگم چون بهش ايمان دارم
عشق صادقانه مثل عشق خدا به بندشه ويا عشق بنده به خالقش
خوب ميدوني كه صفات عشق خدا به بندش چيه اون عشق ، عشقه صادقانه است داداشي جونم!!!!!!!!!
عشق هاي زميني 1در1000صادقانه ميشه !!!!!!!
رد: داستان دخترك عاشق
مرسي از نظراتتون دوستاي مهربونم
من خودمم به اين نتيجه رسيدم كه هيچ پسري لياقت دوست داشتنم نداره
من خودمم به اين نتيجه رسيدم كه هيچ پسري لياقت دوست داشتنم نداره
ayshin- مدير تالار خودشناسي
- تعداد پستها : 169
امتياز كاربر : 365
تاريخ عضويت : 2010-01-30
جنسيت :
متولد : 1991-11-04
سن : 33
شهر : تـبــــــــــــريـــــــز
ساير موارد
نوع گوشي همراه: نوكيا
حالت من: ناراحت
جوايز اخذ شده:
رد: داستان دخترك عاشق
are kashi liyaghate ma lady haro nadale
ayshin- مدير تالار خودشناسي
- تعداد پستها : 169
امتياز كاربر : 365
تاريخ عضويت : 2010-01-30
جنسيت :
متولد : 1991-11-04
سن : 33
شهر : تـبــــــــــــريـــــــز
ساير موارد
نوع گوشي همراه: نوكيا
حالت من: ناراحت
جوايز اخذ شده:
رد: داستان دخترك عاشق
بابا شماها چقدر بی انصافیت
اون پسر بیچاره از کجا باید میفهمید که دختره دوستش داره؟
علم غیب که نداشت؟
پس نتیجه میگیرم:هر کسی رو که دوست دارید حتما بهش بگید
تا به درد این دختره دچار نشید
اون پسر بیچاره از کجا باید میفهمید که دختره دوستش داره؟
علم غیب که نداشت؟
پس نتیجه میگیرم:هر کسی رو که دوست دارید حتما بهش بگید
تا به درد این دختره دچار نشید
میترا- بازرس
- تعداد پستها : 1173
امتياز كاربر : 3049
تاريخ عضويت : 2009-12-21
ساير موارد
نوع گوشي همراه:
حالت من: مهربون
جوايز اخذ شده: بهترين كاربر
رد: داستان دخترك عاشق
merci ayshin jun,man ba doki jun movafegham
mana- مدير تالار ايران شناسي
- تعداد پستها : 337
امتياز كاربر : 806
تاريخ عضويت : 2010-02-17
جنسيت :
متولد : 1986-09-29
سن : 38
ساير موارد
نوع گوشي همراه: نوكيا
حالت من: سپاسگذار
جوايز اخذ شده:
رد: داستان دخترك عاشق
ميتراي عزيز من يكي كه عمرا اگه به پسري علاقه داشته باشم ببهش بگم
هيچ وقت خودمو كوچيك نيكنم
البته منظورم اون علاقه اي كه شما ميگيد عشق
هيچ وقت خودمو كوچيك نيكنم
البته منظورم اون علاقه اي كه شما ميگيد عشق
رد: داستان دخترك عاشق
اون پسره اگه واقعا فهم داشت خودش بايد ميفهميد
بعضي از اين پسرا خودشون رو ميزنن به نفهمي تا دختره غرورشو بزاره زيرپا بعدشم بزنه لهش كنه
بعضي از اين پسرا خودشون رو ميزنن به نفهمي تا دختره غرورشو بزاره زيرپا بعدشم بزنه لهش كنه
میترا- بازرس
- تعداد پستها : 1173
امتياز كاربر : 3049
تاريخ عضويت : 2009-12-21
ساير موارد
نوع گوشي همراه:
حالت من: مهربون
جوايز اخذ شده: بهترين كاربر
رد: داستان دخترك عاشق
ميتراي عزيز روزگاره ديگه
باران مگه از دست پسرا دلت پره خواهر بيا پيش خودم بشين بببنيم تو دلت چه خبره
باران مگه از دست پسرا دلت پره خواهر بيا پيش خودم بشين بببنيم تو دلت چه خبره
رد: داستان دخترك عاشق
اجيا داداشا همتون يه جورايي دارين درست ميگين
ولي منم بيشتره بيشتر با ريحانه جون موافقم
البته نه اينكه تنها پسرا لياقت قلبه دختررو نداشته باشن خيلي از دختراهم لياقت عشق پاك و صادقانه ي پسرارو ندارن
توكل به خدا
هر چي خدابگه قبوله
ولي منم بيشتره بيشتر با ريحانه جون موافقم
البته نه اينكه تنها پسرا لياقت قلبه دختررو نداشته باشن خيلي از دختراهم لياقت عشق پاك و صادقانه ي پسرارو ندارن
توكل به خدا
هر چي خدابگه قبوله
رد: داستان دخترك عاشق
درسا جان كدوم پسر عشق پاك داره؟ ما كه نديديم
ayshin- مدير تالار خودشناسي
- تعداد پستها : 169
امتياز كاربر : 365
تاريخ عضويت : 2010-01-30
جنسيت :
متولد : 1991-11-04
سن : 33
شهر : تـبــــــــــــريـــــــز
ساير موارد
نوع گوشي همراه: نوكيا
حالت من: ناراحت
جوايز اخذ شده:
رد: داستان دخترك عاشق
reyhane-m نوشته است:قشنگ بود
ولي من از هرچي عشق و عاشقيه متنفرم از همه پسرا متنفرم
عشق فقط لايق يك نفره اونم خداي خودم و بس هيچ وقت عشقو صرف اين پسرا نميكنم هيچ وقت قلبمو با ياد آدمايي كه ارزششو ندارن پر نميكنم
ممنون بازم ميگم عشق=====خدا
يكم كوتاه بيا دختر يعني چي از همه پسرا متنفرم ؟؟؟؟؟؟
بچه ها اين يادتون باشه هميشه بن بست در عشق يا جدا شدن و رفتن يه طرف ( حالا چه دختر باشه چه پسر ) دليل بي لياقت بودن طرف نيست. بياين يكم هم به چيزاي خوب فكر كنين.
حيف كه حوصله ندارم ....
صفحه 1 از 2 • 1, 2
مواضيع مماثلة
» داستان زیبای پیرمرد عاشق!
» دخترك....
» دخترك و داداشش
» آنکه عاشق می شود خدائی دارد
» اگه دونفر عاشق یکی بشن. . . (وای)
» دخترك....
» دخترك و داداشش
» آنکه عاشق می شود خدائی دارد
» اگه دونفر عاشق یکی بشن. . . (وای)
صفحه 1 از 2
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد